فصل ۶
فصل ۶
-حسام ودوست داری؟؟؟عاشقشی؟؟؟؟
-منظور؟؟؟؟
-جواب منو بده؟؟؟؟
اومد سمتم داد زد:اینجا تو باید جواب بدی نه من.......
خونسردانه تو چشماش خیره شدم وگفتم: جواب ندادی؟؟؟
-اره خب که چی؟؟؟
-تو اگه دوسش داشتی الان باید میزدی توصورتش.....غیرت نداری اشغال.....میذاری عشقت به یکی دیگه دست بزنه وتن وبدن یه زن دیگه رو دید بزنه.......این کارارو فقط حیوونا انجام میدن...از جمله خوک.....میدونی که خوکم نجسه...توهم نج.......
باسیلی که تو صورتم زد گوشه لبم پاره شد وطعم خون تو دهنم پیچید.......عربده کشید:
-خفه شوووووو......چه طور به خودت اجازه میدی این حرفا رو به من بزنی........
-حقیقت همیشه تلخه........
این وگفتم وبه جونم افتاد....محکم موهامو کشید وچند لگد محکم زد تو شکمم که نفسم بالا نمیومد........خوب که عصبانیتش وخالی کردچراغ وبست ورفت بیرون.........
از درد به خودم میپیچیدم.....نگاهم به سمت صالح کشیده شد...چشماشو بسته بود و لباش از عصبانیت تکون میخورد.......ناخوداگاه یه جیغ از ته دل کشیدم..........
چشمام وبستم وگریه کردم.......از اینکه قرار بود چه بلایی سرم بیاد تنم میلرزید.....
.حضور یکی رو کنارم احساس کردم.....با ترس چشمام و باز کردم واز ترس رفتم عقب......صدای گرفتش به گوشم خورد:
-نترس پریا......منم.......
تاریک بود....نمیتونستم ببینمش.....غم واز صداش میشد به روشنی فهمید......
-حالت خوبه؟؟؟
سکوت کرده بودم......نمیخواستم باهاش حرف بزنم.......ازش دلخور بودم.........
-نمیخوای جوابمو بدی خانمی؟؟؟؟
خانمیییی؟؟؟؟....درست شنیدم؟؟؟...باصدای گرفتم گفتم:
-اشتباه گرفتی.........
-چی رو؟؟؟
-خانمی رو......من ابجیتم.......زنت خونه خوابه......
چشمام به تاریکی عادت کرده بود........ سردم بود........گلوله های ریز برف از لایه چوب های شکسته میومدن پایین....هوای اتاق سرد بود......من دراز کشیده بودم وصالح هم نشسته بود وسرشو تکیه داده بود به دیوار وچشماشو هم بسته بود....... سکوت وشکست وگفت:
-باید فرار کنیم.......
-چه جوری؟؟؟؟
-باید با کمک هم طناب دستامون رو باز کنیم....بقیش با من........
-ولی اینا که خیلی محکمن........
-پاشو بیا یکاریش میکنیم........
به سختی بلند شدم.....بدنم درد میکرد.......رفتم کنارش........پشتشو کرد بهم........
-تکیه بده بهم تا دستاتو باز کنم........
حرکتی نکردم.......برگشت سمتم.......
-با توام پریا........
-من من.......
نمیدونستم چجوری بهش بگم.....
-تو چشمام نگاه کن......
اروم سرمو بردم بالا ونگاش کردم........شروع کرد به صیغه خوندن........باز خداروشکر که خودش فهمید....نمیخواستم خودم مستقیم بهش بگم.....حالا فک میکرد تو دل من خبریه.......هر چند که تا حدودی دستم پیشش رو شده بود.......تموم که شد گفت:
-خیل خب تکیه بده تا نیومدن.......
تکیه دادم به کمرش........دستاش گرم بود .دستای من یخ.......
گرمای دستش داشت قلبم وگرم میکرد نه وجودمو....چیزی که من نمیخواستم........نیم ساعت به گره دستم ور رفت تا اینکه باز شد.......
با خوشحالی سریع دستامو از داخل طناب دراوردم وگرفتم جلوی صورتم........مچمو ماساژ دادم......خیلی درد میکردن......
-بیا دستمو باز کن.....
-پس پاهام چی؟؟؟
برگشت سمتم.......
-طبیعیه هم ترسیدی هم سردته.......
با گیجی نگاش میکردم.......
-خب که چی؟؟؟
-این دوتا عقلتو از کار انداختن....خب دستات بازه بازشون کن دیگه......
خاک تو کلم....دیگه سوتی از این بیشتر نبود اخه.........خودمو زدم به اون راه وخونسردانه گفتم:
-خودم بلد بودم میخواستم ببینم عقل تو کار میکنه یا نه........
یه لبخند خوشگل تحویلم داد......چه عجب......گره پام زیاد محکم نبود بعد از 10 دقیقه باز شد........رفتم سراغ صالح.....خیلی محکم بودن.....جون نداشتم......
-اه صالح باز نمیشه.......
-یکم بیشتر سعی کن.......اگه حسام بیاد کارت ساختس......
با حرفش تنم لرزید...... هرچی نیرو داشتم جمع کردم وبلاخره باز شد........خودش پاهاشم باز کرد......
-خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟؟
وقتی حرف میزدم دندونام از سرما رو هم میخورد......
-باید بایستیم تا حسام و پریسا بیان.......
-خب اونوقت که دیگه حسام م........
دستشو گذاشت رو لبم وبا اخم گفت:
-هیسسس.....هیچ غلطی نمیتونه بکنه....تیکه تیکه میکنم اونی رو که بخواد بهت دست بزنه..........
باورم نمیشد که این حرفارو از زبون صالح میشنوم........به دیوار تکیه دادم....صالح دوباره طنابا رو نمادی دوره پاهامون گره شل زد تا شک نکنن.....
نمیدونستم میخواد چیکار کنه........اونقد سردم بود که مغزم به کل قفل
-حسام ودوست داری؟؟؟عاشقشی؟؟؟؟
-منظور؟؟؟؟
-جواب منو بده؟؟؟؟
اومد سمتم داد زد:اینجا تو باید جواب بدی نه من.......
خونسردانه تو چشماش خیره شدم وگفتم: جواب ندادی؟؟؟
-اره خب که چی؟؟؟
-تو اگه دوسش داشتی الان باید میزدی توصورتش.....غیرت نداری اشغال.....میذاری عشقت به یکی دیگه دست بزنه وتن وبدن یه زن دیگه رو دید بزنه.......این کارارو فقط حیوونا انجام میدن...از جمله خوک.....میدونی که خوکم نجسه...توهم نج.......
باسیلی که تو صورتم زد گوشه لبم پاره شد وطعم خون تو دهنم پیچید.......عربده کشید:
-خفه شوووووو......چه طور به خودت اجازه میدی این حرفا رو به من بزنی........
-حقیقت همیشه تلخه........
این وگفتم وبه جونم افتاد....محکم موهامو کشید وچند لگد محکم زد تو شکمم که نفسم بالا نمیومد........خوب که عصبانیتش وخالی کردچراغ وبست ورفت بیرون.........
از درد به خودم میپیچیدم.....نگاهم به سمت صالح کشیده شد...چشماشو بسته بود و لباش از عصبانیت تکون میخورد.......ناخوداگاه یه جیغ از ته دل کشیدم..........
چشمام وبستم وگریه کردم.......از اینکه قرار بود چه بلایی سرم بیاد تنم میلرزید.....
.حضور یکی رو کنارم احساس کردم.....با ترس چشمام و باز کردم واز ترس رفتم عقب......صدای گرفتش به گوشم خورد:
-نترس پریا......منم.......
تاریک بود....نمیتونستم ببینمش.....غم واز صداش میشد به روشنی فهمید......
-حالت خوبه؟؟؟
سکوت کرده بودم......نمیخواستم باهاش حرف بزنم.......ازش دلخور بودم.........
-نمیخوای جوابمو بدی خانمی؟؟؟؟
خانمیییی؟؟؟؟....درست شنیدم؟؟؟...باصدای گرفتم گفتم:
-اشتباه گرفتی.........
-چی رو؟؟؟
-خانمی رو......من ابجیتم.......زنت خونه خوابه......
چشمام به تاریکی عادت کرده بود........ سردم بود........گلوله های ریز برف از لایه چوب های شکسته میومدن پایین....هوای اتاق سرد بود......من دراز کشیده بودم وصالح هم نشسته بود وسرشو تکیه داده بود به دیوار وچشماشو هم بسته بود....... سکوت وشکست وگفت:
-باید فرار کنیم.......
-چه جوری؟؟؟؟
-باید با کمک هم طناب دستامون رو باز کنیم....بقیش با من........
-ولی اینا که خیلی محکمن........
-پاشو بیا یکاریش میکنیم........
به سختی بلند شدم.....بدنم درد میکرد.......رفتم کنارش........پشتشو کرد بهم........
-تکیه بده بهم تا دستاتو باز کنم........
حرکتی نکردم.......برگشت سمتم.......
-با توام پریا........
-من من.......
نمیدونستم چجوری بهش بگم.....
-تو چشمام نگاه کن......
اروم سرمو بردم بالا ونگاش کردم........شروع کرد به صیغه خوندن........باز خداروشکر که خودش فهمید....نمیخواستم خودم مستقیم بهش بگم.....حالا فک میکرد تو دل من خبریه.......هر چند که تا حدودی دستم پیشش رو شده بود.......تموم که شد گفت:
-خیل خب تکیه بده تا نیومدن.......
تکیه دادم به کمرش........دستاش گرم بود .دستای من یخ.......
گرمای دستش داشت قلبم وگرم میکرد نه وجودمو....چیزی که من نمیخواستم........نیم ساعت به گره دستم ور رفت تا اینکه باز شد.......
با خوشحالی سریع دستامو از داخل طناب دراوردم وگرفتم جلوی صورتم........مچمو ماساژ دادم......خیلی درد میکردن......
-بیا دستمو باز کن.....
-پس پاهام چی؟؟؟
برگشت سمتم.......
-طبیعیه هم ترسیدی هم سردته.......
با گیجی نگاش میکردم.......
-خب که چی؟؟؟
-این دوتا عقلتو از کار انداختن....خب دستات بازه بازشون کن دیگه......
خاک تو کلم....دیگه سوتی از این بیشتر نبود اخه.........خودمو زدم به اون راه وخونسردانه گفتم:
-خودم بلد بودم میخواستم ببینم عقل تو کار میکنه یا نه........
یه لبخند خوشگل تحویلم داد......چه عجب......گره پام زیاد محکم نبود بعد از 10 دقیقه باز شد........رفتم سراغ صالح.....خیلی محکم بودن.....جون نداشتم......
-اه صالح باز نمیشه.......
-یکم بیشتر سعی کن.......اگه حسام بیاد کارت ساختس......
با حرفش تنم لرزید...... هرچی نیرو داشتم جمع کردم وبلاخره باز شد........خودش پاهاشم باز کرد......
-خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟؟
وقتی حرف میزدم دندونام از سرما رو هم میخورد......
-باید بایستیم تا حسام و پریسا بیان.......
-خب اونوقت که دیگه حسام م........
دستشو گذاشت رو لبم وبا اخم گفت:
-هیسسس.....هیچ غلطی نمیتونه بکنه....تیکه تیکه میکنم اونی رو که بخواد بهت دست بزنه..........
باورم نمیشد که این حرفارو از زبون صالح میشنوم........به دیوار تکیه دادم....صالح دوباره طنابا رو نمادی دوره پاهامون گره شل زد تا شک نکنن.....
نمیدونستم میخواد چیکار کنه........اونقد سردم بود که مغزم به کل قفل
۲۰۵.۱k
۱۲ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.