*****************************************************
*****************************************************
رمان گناهکار قسمت نوزدهم
پس آرشام اونجاست..یکی از محافظا کمی دورتر از من ایستاده بود..
2،3 دقیقه طولش داد تا اینکه یه نفر صداش زد اونم رفت سمتش..
وای خداروشکر..
دلم پَر می زد واسه اون اتاق و کسی که بیش از اندازه دلتنگش بودم..
رفتم سمتش..لای در باز بود..به داخل سرک کشیدم..رو مبل نشسته بود..از پشت سر دیدمش..بوی ادکلن تلخش فضای اتاق رو پر کرده بود..
چشمام و لحظه ای بستم و عمیق نفس کشیدم..فداش بشم که بوشم مثل اخلاقش تلخ و سرده….. آروم رفتم تو..درو بستم..برنگشت..نمی دونست من پشت سرشم.. صداش وشنیدم.. — راستی ارسلان کجاست؟..نکنه تا فهمیده من اومدم رفـ…. بی هوا زیر گوشش اروم گفتم:باور کنم که خودتی؟.. لرزشی که به تنش افتاد رو واضح به چشم دیدم..شوکه شده بود.. با کمی تأمل برگشت..چشم تو چشم هم شدیم..نگاه از هم نمی گرفتیم.. من که اگه اون لحظه دنیا رو هم بهم می دادن دو دستی پسش می زدم و فقط می گفتم زمان همینجا بایسته و یک ثانیه هم جلو نره….فقط من باشم و آرشام.. از جاش بلند شد..به سمتش خم شده بودم که صاف ایستادم..از نگاهش خیلی چیزا می خوندم..همونایی که مدتها منتظرش بودم.. نگاهش مخمور بود..آروم..بدون اخم..عاری از سرما..گرما داشت..نگاهی که درونش شیفتگی موج می زد.. قدمای لرزونم و به طرفش برداشتم..سراپا اضطراب..ترس..هیجان..عشــق.. خدایا دارم دیوونه میشم.. دست راستش به نرمی رو بازوم قرار گرفت.. « س » سلام که رو زبونم جاری شد، خودم و یه جای دیگه غیر ازمحیط سرد اتاق حس کردم..یه جایی دور از زمین..تو آسمون..جایی که ارزوم بود.. گرم بود..جایی که دوستش داشتم چون مملو از ارامش بود..خودم و تو حصار دستاش..میون ِ بازوهای قدرتمندش حس کردم.. فقط خودم و خودش و می دیدم ..از یه فاصله ی نزدیک..خیلی نزدیک..اصلا فاصله ای بینمون نبود..من که حس نمی کردم.. هر چی که بود رو با ذره ذره ی وجود به تن می کشیدم..دستام که بلوز مردونه ش رو تو خودشون مشت کرده بود.. به لباسش چنگ زدم..حلقه ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود..سُر خورد..مسیرش رو پیدا کرد..در کسری از ثانیه گونه م خیس شد..از اشک.. بغضم و قورت دادم..گلوم درد گرفت..احساس خفگی کردم ولی جلوی خودم و گرفتم.. صداش به زیباترین شکل ممکن تو گوشم پیچید.. –دلارام..خوبی؟.. تو بغلش بودم..حاضر نبودم ولش کنم.. خودم و محکم تر بهش فشار دادم..سرم رو سینه ش بود..صدای تپش های بلند قلبش زیر گوشم بود..تند و محکم می کوبید.. صدام لرزید.. -خوبم……….. بابغض.. -نــه.. –چی نــه؟..دلارام……… و سرم و از روی سینه ش برداشت تا به چشمام نگاه کنه.. دیگه صدای قلبش و نشنیدم..بغضم شکست..ولی هق هقم و بند اوردم..لب پایینم رو گزیدم..چشمای سرخ از اشکم و دید..گونه ی خیسم..نگاه گرفته و دلتنگم.. -خوب نیستم..دلم تنگ شده بود آرشام.. مثل بچه ها اعتراف می کردم..به اینکه دلتنگش بودم..داشتم آتیش می گرفتم..چند لحظه تو صورتم زل زد..نگاش تو چشمام می چرخید.. لباش لرزید..انگار حرفیو رو زبونش مزه مزه می کرد..ولی نمی زد..لب باز کرد..ولی خیلی زود بستش.. چرا نمی گفت؟.. چرا سکوت می کرد؟.. نمی بینه؟.. حالمو نمی بینه؟.. بگو آرشام..تو هم یه چیزی بگو..بذار آروم بگیرم.. صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه به در نزدیک تر می شد.. آرشام منو از خودش جدا کرد..نگران اطراف رو از نظر گذروند..دستم تو دستش بود..هنوز گریه می کردم ولی بی صدا..هنوزم نگاش می کردم..عین خیالم نبود که یکی داره میاد تو اتاق..ولی اون دنبال راهی بود تا منو مخفی کنه.. کمدی که تو اتاق بود..منو برد سمتش و مجبورم کرد برم تو..نخواستم ولی در آخرین لحظه هولم داد و زیر لب گفت: برو تو جیکتم در نیاد..تا وقتی نگفتم پاتم بیرون نمیذاری دلارام..فهمیدی؟.. با تکون دادن سرم، جوابش و دادم..تند درو بست و دیگه نفهمیدم چی شد..فقط صدای باز و بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای شایان.. — اگه بمونی ترتیب یه سور و سات ِ حسابی رو میدم.. -نه دیگه باید برم.. –امشب که میای؟.. صداش و نشنیدم..این تو هوا کم بود..نمی تونستم راحت نفس بکشم.. -شاید..خواستم بیام خبرش و بهت میدم.. — پیشنهادم اینه که حتما بیای..یه کاری باهات دارم.. -چه کاری؟!.. — شب بیا مفصل درموردش حرف می زنیم.. «آرشام»
نفس زنان در آپارتمان و باز کردم..یکی از محافظا که نمی دونست من پشت درم جلوم ایستاد..با کف دست زدم تخت سینه ش ..
به طرف اتاقی که بچه ها مشغول بودن دویدم..
کیوان_ چه خبر شده؟..چرا دستپاچه ای؟..
گوشی رو از روی میز چنگ زدم..در حالی که رو گوشم میذاشتم به سهایی که پشت مانیتور بود اشاره کردم….صدا از روی اسپیکرها قطع شد..
چند بار اسمش و صدا زدم..امیدوار بودم شنود و روشن کرده باشه..صدای سوت بلندی که تو گوشم پیچید باعث شد اخمام و جمع کن
رمان گناهکار قسمت نوزدهم
پس آرشام اونجاست..یکی از محافظا کمی دورتر از من ایستاده بود..
2،3 دقیقه طولش داد تا اینکه یه نفر صداش زد اونم رفت سمتش..
وای خداروشکر..
دلم پَر می زد واسه اون اتاق و کسی که بیش از اندازه دلتنگش بودم..
رفتم سمتش..لای در باز بود..به داخل سرک کشیدم..رو مبل نشسته بود..از پشت سر دیدمش..بوی ادکلن تلخش فضای اتاق رو پر کرده بود..
چشمام و لحظه ای بستم و عمیق نفس کشیدم..فداش بشم که بوشم مثل اخلاقش تلخ و سرده….. آروم رفتم تو..درو بستم..برنگشت..نمی دونست من پشت سرشم.. صداش وشنیدم.. — راستی ارسلان کجاست؟..نکنه تا فهمیده من اومدم رفـ…. بی هوا زیر گوشش اروم گفتم:باور کنم که خودتی؟.. لرزشی که به تنش افتاد رو واضح به چشم دیدم..شوکه شده بود.. با کمی تأمل برگشت..چشم تو چشم هم شدیم..نگاه از هم نمی گرفتیم.. من که اگه اون لحظه دنیا رو هم بهم می دادن دو دستی پسش می زدم و فقط می گفتم زمان همینجا بایسته و یک ثانیه هم جلو نره….فقط من باشم و آرشام.. از جاش بلند شد..به سمتش خم شده بودم که صاف ایستادم..از نگاهش خیلی چیزا می خوندم..همونایی که مدتها منتظرش بودم.. نگاهش مخمور بود..آروم..بدون اخم..عاری از سرما..گرما داشت..نگاهی که درونش شیفتگی موج می زد.. قدمای لرزونم و به طرفش برداشتم..سراپا اضطراب..ترس..هیجان..عشــق.. خدایا دارم دیوونه میشم.. دست راستش به نرمی رو بازوم قرار گرفت.. « س » سلام که رو زبونم جاری شد، خودم و یه جای دیگه غیر ازمحیط سرد اتاق حس کردم..یه جایی دور از زمین..تو آسمون..جایی که ارزوم بود.. گرم بود..جایی که دوستش داشتم چون مملو از ارامش بود..خودم و تو حصار دستاش..میون ِ بازوهای قدرتمندش حس کردم.. فقط خودم و خودش و می دیدم ..از یه فاصله ی نزدیک..خیلی نزدیک..اصلا فاصله ای بینمون نبود..من که حس نمی کردم.. هر چی که بود رو با ذره ذره ی وجود به تن می کشیدم..دستام که بلوز مردونه ش رو تو خودشون مشت کرده بود.. به لباسش چنگ زدم..حلقه ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود..سُر خورد..مسیرش رو پیدا کرد..در کسری از ثانیه گونه م خیس شد..از اشک.. بغضم و قورت دادم..گلوم درد گرفت..احساس خفگی کردم ولی جلوی خودم و گرفتم.. صداش به زیباترین شکل ممکن تو گوشم پیچید.. –دلارام..خوبی؟.. تو بغلش بودم..حاضر نبودم ولش کنم.. خودم و محکم تر بهش فشار دادم..سرم رو سینه ش بود..صدای تپش های بلند قلبش زیر گوشم بود..تند و محکم می کوبید.. صدام لرزید.. -خوبم……….. بابغض.. -نــه.. –چی نــه؟..دلارام……… و سرم و از روی سینه ش برداشت تا به چشمام نگاه کنه.. دیگه صدای قلبش و نشنیدم..بغضم شکست..ولی هق هقم و بند اوردم..لب پایینم رو گزیدم..چشمای سرخ از اشکم و دید..گونه ی خیسم..نگاه گرفته و دلتنگم.. -خوب نیستم..دلم تنگ شده بود آرشام.. مثل بچه ها اعتراف می کردم..به اینکه دلتنگش بودم..داشتم آتیش می گرفتم..چند لحظه تو صورتم زل زد..نگاش تو چشمام می چرخید.. لباش لرزید..انگار حرفیو رو زبونش مزه مزه می کرد..ولی نمی زد..لب باز کرد..ولی خیلی زود بستش.. چرا نمی گفت؟.. چرا سکوت می کرد؟.. نمی بینه؟.. حالمو نمی بینه؟.. بگو آرشام..تو هم یه چیزی بگو..بذار آروم بگیرم.. صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه به در نزدیک تر می شد.. آرشام منو از خودش جدا کرد..نگران اطراف رو از نظر گذروند..دستم تو دستش بود..هنوز گریه می کردم ولی بی صدا..هنوزم نگاش می کردم..عین خیالم نبود که یکی داره میاد تو اتاق..ولی اون دنبال راهی بود تا منو مخفی کنه.. کمدی که تو اتاق بود..منو برد سمتش و مجبورم کرد برم تو..نخواستم ولی در آخرین لحظه هولم داد و زیر لب گفت: برو تو جیکتم در نیاد..تا وقتی نگفتم پاتم بیرون نمیذاری دلارام..فهمیدی؟.. با تکون دادن سرم، جوابش و دادم..تند درو بست و دیگه نفهمیدم چی شد..فقط صدای باز و بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای شایان.. — اگه بمونی ترتیب یه سور و سات ِ حسابی رو میدم.. -نه دیگه باید برم.. –امشب که میای؟.. صداش و نشنیدم..این تو هوا کم بود..نمی تونستم راحت نفس بکشم.. -شاید..خواستم بیام خبرش و بهت میدم.. — پیشنهادم اینه که حتما بیای..یه کاری باهات دارم.. -چه کاری؟!.. — شب بیا مفصل درموردش حرف می زنیم.. «آرشام»
نفس زنان در آپارتمان و باز کردم..یکی از محافظا که نمی دونست من پشت درم جلوم ایستاد..با کف دست زدم تخت سینه ش ..
به طرف اتاقی که بچه ها مشغول بودن دویدم..
کیوان_ چه خبر شده؟..چرا دستپاچه ای؟..
گوشی رو از روی میز چنگ زدم..در حالی که رو گوشم میذاشتم به سهایی که پشت مانیتور بود اشاره کردم….صدا از روی اسپیکرها قطع شد..
چند بار اسمش و صدا زدم..امیدوار بودم شنود و روشن کرده باشه..صدای سوت بلندی که تو گوشم پیچید باعث شد اخمام و جمع کن
۴۸۲.۳k
۱۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.