رمان بازگشت دوباره
رمان بازگشت دوباره
قسمت:12
فروشنده همون گردنبند که به انگلیسی Mنوشته بود و روش نگین کاری شده بود و برامون آورد ...خیلی ناز مامانی بود...مخصوصا وقتی گردن مانا باشه جینگیلویی میشه ...یه زنجیر ضریف هم واسش گرفتیم ....بابا به نوچه هاش سفارش کرده بود که در مورد ماندانا و خانوادش تحقیق کنن و تا دوروز موفق شدن.....پدر مانا یه دبیر ریاضی ساده و مادرش هم خونه دار....پدر بزرگش(پدر مادرش )یه فروشگاه داره....و مانا یه خاله و سه تا دایی داره....پدر بزرگش (پدر پدرش) هم یه معلم بود ....دوتا عمو داره و یکی عمه...خونشون هم یکی از محله های وسط تهرانه.....در کل خانواده معمولی هستن....الان هم با بابا اومدیم که واسه مانا یه گردنبند بگیریم آخه قراره بریم خونه مانا خواستگاری...باید شیک و پیک کنم که دل همشونو ببرم ...بابا میگفت نه الان خیلی زوده و از همین چرندیات....ولی من قول دادم که فقط منو مانا یه نامزدی کوچولو بکنیم یا حداقل اونو نشون کنیم واسه بعد که بزرگ شدیم....وقتی زمانش رسید من میام و مانا رو سوار بر اسب سفید میبرم خونه و بعدشم میریم تو اتاق ....لباسامونو عوض میکنیم و بعدش دیگه به شما ربطی نداره.....داشتیم از کنار مغازه ها رد میشدیم و از پشت ویترین به اجناس های نگاه میکردیم که چشمم خورد به یه عروسک خرس قرمز رنگ کوچولو که اندازه کف دست بود...با ذوق به بابا گفتم:
-بابا...اون خرس کوچولو رو ببین چقد نازه ...اونم بگیریم واسه مانا...
دست بابا رو گرفتم و کشیدم به طرف مغازه...
بابا-وایسا سورن....بچه عجب زوری داریا قطع نخاع شدم دستم کنده شد
*************************
جلو آینه وایسادم و به کت و شلوار سفید رنگم و کفش ورنی مشکی و یه پاپیون مشکیم نگاه میکنم ......خوبه ..بد نیست...یکم ژل مو برداشتم داشتم به مو هام که دو طرف کوتاه تر از وسطش بود...وسطش هم از جلو یکم ریختم رو صورتم....حالا شدم یه پاف.....به خرس کادو پیچ شده و یه جعبه مخملی قرمز که گردن بند توش بود نگاه کردم....همه چی عالیه ...مانی من دارم میام!اوووووف دلم میخواد اروم از اون لپ نرمش یه گاز بگیرم ولی گناه داره که بعدم اگه گازش بگیرم دیگه دوسم نداره!پس باید فعلا محبت کنم بعد که خر شد ....نه خر نه...یه چیز دیگه ...ام..بعد که باورش شد دوسش دارم گازش میگیرم...اونم محکم که جاش بمونه.....نه گناه داره ...اینقدر محکم میبوسمش که جاش بمونه......
باصدای بابا از فکر مانی اومدم بیرون
بابا-سورنا...آماده ای؟
-اوهوم بریم؟
بابا-فقط یه چیز ..بابا جان چیزی نگی که ما چرا میخوایم بریم خونشون خب؟ اون گردنبند هم بین خودمون میمونه که واسه نشون میخوای بدی به ماندانا....خب .....پس میگیم اون یه هدیه معمولی از طرف توعه بچه جون؟
-درکت نمیکنم بابا چرا الان حقیقت رو نگیم؟
بابا آروم زد به کلم و گفت:
بابا-از این استفاده کن داره خاک میخوره حیفه!
-چیش! من خیلیم باهوشم؟!
بابا-بعله دارم میبینم تو نوه انیشتنی
-بابا مسخره نکن ...من دیگه بزرگ شدم راستی جلو مانی و مامان باباش منو ضایع نکنیا!؟
بابا-چشم بچه جون
-من مرد شدم الان دیگه نباید به من بگی بچه...یعنی قراره چند ساله دیگه خودم بچه دار شم....
بابا-باشه جوان مرد کوچک
بابا دیشب خواب دیدم دوتا بچه هم دارم اینقدر گوگولی بودن که نگو بعد دخترم و شوهر دادم پسرمم زن دادم.....چند تا نوه هم داشتم. ..دیگ داشتم نتیجه نبیره هامم میدیما ولی توف تو این شانس که دستشویی گرفتم که نگووووو و نپرس...دستشویی شماره 3
بابا که داشت میخندید و در ماشین رو باز میکرد گفت:
بابا-قربون آینده نگریت که تا کجا پیش رفته
منم درو باز کردم و گفتم:
-کوچیک شماییم پدر من
********************
زینگ ....زییییینگ...زینگ
یه مردآیفون و جواب داد
صدا-بله بفرمائید
بابا-یه مهمون ناخوانده
صدا-بله؟شما؟
بابا-شاهین
صدا-شاهین کیه؟کدوم شاهین؟
بابا-شاهین تهرانی
در بدون هیچ سوالی دیگه باز شد...
یه حیاط خیلی متوسط که دوتا ماشین جا میشد و یه خونه ویلایی معمولی....با نمای سفید دو طبقه بود فکر کنیم طبقه بالا به اندازه یه اتاق بود شاید هم اتاق باشه....یه پرشیای سفید هم تو حیاط بود گل رز و محمدی و زبون مادر شوهر هم تو حیاط بود....در چوبی خونه باز شد علی از در چوبی اومد بیرون صورتش متعجب بود یکم هم خوشحال بعد از اون مانی که یه لباس خونگی خرگوشی پوشیده بود و موهاش هم به هم ریخته بود اومد جلو علی وایساد ...با دیدن مانی با شوق گفتم :
-بابا ..بابا ماندانا ....
دویدم سمت مانی اما اون انگار وحشت کرده بود
سریع دوید پشت علی قائم شد و شلوارش رو سفت چسپید
قسمت:12
فروشنده همون گردنبند که به انگلیسی Mنوشته بود و روش نگین کاری شده بود و برامون آورد ...خیلی ناز مامانی بود...مخصوصا وقتی گردن مانا باشه جینگیلویی میشه ...یه زنجیر ضریف هم واسش گرفتیم ....بابا به نوچه هاش سفارش کرده بود که در مورد ماندانا و خانوادش تحقیق کنن و تا دوروز موفق شدن.....پدر مانا یه دبیر ریاضی ساده و مادرش هم خونه دار....پدر بزرگش(پدر مادرش )یه فروشگاه داره....و مانا یه خاله و سه تا دایی داره....پدر بزرگش (پدر پدرش) هم یه معلم بود ....دوتا عمو داره و یکی عمه...خونشون هم یکی از محله های وسط تهرانه.....در کل خانواده معمولی هستن....الان هم با بابا اومدیم که واسه مانا یه گردنبند بگیریم آخه قراره بریم خونه مانا خواستگاری...باید شیک و پیک کنم که دل همشونو ببرم ...بابا میگفت نه الان خیلی زوده و از همین چرندیات....ولی من قول دادم که فقط منو مانا یه نامزدی کوچولو بکنیم یا حداقل اونو نشون کنیم واسه بعد که بزرگ شدیم....وقتی زمانش رسید من میام و مانا رو سوار بر اسب سفید میبرم خونه و بعدشم میریم تو اتاق ....لباسامونو عوض میکنیم و بعدش دیگه به شما ربطی نداره.....داشتیم از کنار مغازه ها رد میشدیم و از پشت ویترین به اجناس های نگاه میکردیم که چشمم خورد به یه عروسک خرس قرمز رنگ کوچولو که اندازه کف دست بود...با ذوق به بابا گفتم:
-بابا...اون خرس کوچولو رو ببین چقد نازه ...اونم بگیریم واسه مانا...
دست بابا رو گرفتم و کشیدم به طرف مغازه...
بابا-وایسا سورن....بچه عجب زوری داریا قطع نخاع شدم دستم کنده شد
*************************
جلو آینه وایسادم و به کت و شلوار سفید رنگم و کفش ورنی مشکی و یه پاپیون مشکیم نگاه میکنم ......خوبه ..بد نیست...یکم ژل مو برداشتم داشتم به مو هام که دو طرف کوتاه تر از وسطش بود...وسطش هم از جلو یکم ریختم رو صورتم....حالا شدم یه پاف.....به خرس کادو پیچ شده و یه جعبه مخملی قرمز که گردن بند توش بود نگاه کردم....همه چی عالیه ...مانی من دارم میام!اوووووف دلم میخواد اروم از اون لپ نرمش یه گاز بگیرم ولی گناه داره که بعدم اگه گازش بگیرم دیگه دوسم نداره!پس باید فعلا محبت کنم بعد که خر شد ....نه خر نه...یه چیز دیگه ...ام..بعد که باورش شد دوسش دارم گازش میگیرم...اونم محکم که جاش بمونه.....نه گناه داره ...اینقدر محکم میبوسمش که جاش بمونه......
باصدای بابا از فکر مانی اومدم بیرون
بابا-سورنا...آماده ای؟
-اوهوم بریم؟
بابا-فقط یه چیز ..بابا جان چیزی نگی که ما چرا میخوایم بریم خونشون خب؟ اون گردنبند هم بین خودمون میمونه که واسه نشون میخوای بدی به ماندانا....خب .....پس میگیم اون یه هدیه معمولی از طرف توعه بچه جون؟
-درکت نمیکنم بابا چرا الان حقیقت رو نگیم؟
بابا آروم زد به کلم و گفت:
بابا-از این استفاده کن داره خاک میخوره حیفه!
-چیش! من خیلیم باهوشم؟!
بابا-بعله دارم میبینم تو نوه انیشتنی
-بابا مسخره نکن ...من دیگه بزرگ شدم راستی جلو مانی و مامان باباش منو ضایع نکنیا!؟
بابا-چشم بچه جون
-من مرد شدم الان دیگه نباید به من بگی بچه...یعنی قراره چند ساله دیگه خودم بچه دار شم....
بابا-باشه جوان مرد کوچک
بابا دیشب خواب دیدم دوتا بچه هم دارم اینقدر گوگولی بودن که نگو بعد دخترم و شوهر دادم پسرمم زن دادم.....چند تا نوه هم داشتم. ..دیگ داشتم نتیجه نبیره هامم میدیما ولی توف تو این شانس که دستشویی گرفتم که نگووووو و نپرس...دستشویی شماره 3
بابا که داشت میخندید و در ماشین رو باز میکرد گفت:
بابا-قربون آینده نگریت که تا کجا پیش رفته
منم درو باز کردم و گفتم:
-کوچیک شماییم پدر من
********************
زینگ ....زییییینگ...زینگ
یه مردآیفون و جواب داد
صدا-بله بفرمائید
بابا-یه مهمون ناخوانده
صدا-بله؟شما؟
بابا-شاهین
صدا-شاهین کیه؟کدوم شاهین؟
بابا-شاهین تهرانی
در بدون هیچ سوالی دیگه باز شد...
یه حیاط خیلی متوسط که دوتا ماشین جا میشد و یه خونه ویلایی معمولی....با نمای سفید دو طبقه بود فکر کنیم طبقه بالا به اندازه یه اتاق بود شاید هم اتاق باشه....یه پرشیای سفید هم تو حیاط بود گل رز و محمدی و زبون مادر شوهر هم تو حیاط بود....در چوبی خونه باز شد علی از در چوبی اومد بیرون صورتش متعجب بود یکم هم خوشحال بعد از اون مانی که یه لباس خونگی خرگوشی پوشیده بود و موهاش هم به هم ریخته بود اومد جلو علی وایساد ...با دیدن مانی با شوق گفتم :
-بابا ..بابا ماندانا ....
دویدم سمت مانی اما اون انگار وحشت کرده بود
سریع دوید پشت علی قائم شد و شلوارش رو سفت چسپید
۱۲.۱k
۱۸ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.