رمان بازگشت دوباره
رمان بازگشت دوباره
قسمت 9
بابا پشتش به من بود واسه همین گوشه کتش رو کشیدم و صداش زدم :
-بابااااااا
بابا با دادی که من زدم همونطور که برمیگشت طرف به پشت خط تلفن گفت بعدا تماس میگیره وقتی کامل برگشت سمتم نگاهش روی من و بعد روی جوجه کوچولو چرخید .....
بعد دوباره چرخید سمت من و گفت :
بابا-این چیه؟
-اه...بابا چی نه! کی!.....این یه جوجه کوچولو که من میخوامش باید اینو ببریم خونه من اینو میخوام ....بریم خونه دیگه من خسته شدم
این فسقلی هم همش ول میخورد و میزد به صورتم ....
بابا عصبانی گفت:
بابا-چی میگی بچه ؟این یعنی چی؟عروسک میخوای برات میخرم این پدرمادر داره برو ببر بذار سر جاش ..
-اصلا این کوچولو از الان مال منه به هیچ کس نمیدمش....بابا من از تو هیچوقت چیزی نمیخواستم ولی الان از ته دلم میخوام این مال من باشه....خوا
بابا پرید وسط حرفم و گفت :
بابا-این مملکت قانون داره ....مگه میشه فرتی فرتی یه بچه از پارک بدزدی ببری واسه خودت؟... اصلا الان خانواده این نگرانشن ..بدش ببینم
میخواست ازم بگیرتش ولی من عقب عقب میرفتم و میگفتم:
-اصلا..عمرا....این مال منه ..نمیدمش...ولی تا میخواستم فرار کنم یه دفع بچه از بغلم پرید بیرون یا بگم کسی اونو کشید از بغلم ...سریع برگشتم همون طرف که بچه رو کشیدن دیدم یه خانوم اون فسقلی رو بغل کرده و هی بوسش میکنه و میگه:
خانوم-خدایا شکرت...هزار مرتبه شکر ...کجا بودی مامانی ؟میدونی چقدر نگرانت شدم ....مانا دیگه نری جایی ها...وای خدا شکرت بعد یه دفعه اومد سمت من ...فکر کردم الان منو میزنه واسه این که چرا دخترشو گرفته بودم بغل یا شاید فکر میکرد دزدیدمش و درست هم فکر میکرد ولی اومد سرم رو بوسید ...وقتی سرم رو بوسید ...خانومه گفت :
خانوم -ممنونم پسرم..خدا خیرت بده ....نمیدون این شیطون بلا کجا رفته بود اگه بلای سرش میومد چی وای من میمردم ....بعد رو کرد سمت اون کوچولو و طوری باهاش حرف میزد که انگار اون متوجه میشه...
خانوم -ماندانا!دختر بد دیگه جایی نریا بعد مامان میمیره...باشه دختر یکی یدونه من؟
آروم زیر لب زمزمه کردم:
-ماندانا!اسمش ماندانااست ...
بعد خانومه رو کرد به بابا و کلی از تشکر کرد....ولی من داشتم به ماندانا نگاه میکردم که داشت آبنبات چوبی میخورد.... اطراف دهنش هم ابنباتی شده بود ....تلفن بابا زنگ خورد و انگار جان بود ...چون وقتی جواب داد گفت بله جان...منم از فرصت استفاده کردم و
روبه مامان ماندانا کردم و گفتم:
-خانوم؟
برگشت سمتم و گفت:
مامان ماندانا-اسمم مریمه آقا پسر گل ....بفرمایید
- اسم منم سورنا میتونی سورن صدام کنین .....میشه من یکم ماندانا رو بغل کنم؟
خاله مریم گفت:
خاله- خوشبختم سورن جان....البته پسرم ....بعد آروم گذاشت بغلم ماندانا یکم نگام کرد...بعد دوباره شروع کرد به زدن تو صورتم ....اصلا گریه نمیکرد ....فقط میزد تازه انگار لذت هم میبرد.....با یه دستم دوتا دستشو گرفتم و از صورتم جداکردم..
-نکن فسقل. ..چرا میزنی بچه؟
خاله مریم یه چشم غره به ماندانا رفت و اروم زد پشت دست خودش و گفت:
خاله مریم:ماندانا !نزنی دیگه به داداشی؟باشه مامان!
با شنیدن کلمه "برادر"اخم هامو تو هم کشیدم وگفتم :
-من داداش نیستم!
خاله مریم از تعجب ابروهاشو داد بلا و گفت :
خاله مریم-چرا ؟
خودمم نمیدونستم چرا !...و هیچ جوابی برای سوال خاله مریم نداشتم ...
-من به کسی جواب پس نمیدم!
خاله مریم یه لبخند زد و اروم لب زد:
خاله مریم-اوه!چه خشن...خدا رحم کنه بزرگ بشه چی میشه!..بدبخت زنش..چطور میتونه
اون همینطور زیر لب حرف میزد من داشتم با ماندانا بازی میکردم بابا هم داشت تلفنی با جان حرف میزد که. ..یه آقا که پوست گندمی وموهای مشکی..و چشمای قهوه ای تیره بهش میخورد سی ...سی و دو رو داشته باشه....
********************************
قسمت 9
بابا پشتش به من بود واسه همین گوشه کتش رو کشیدم و صداش زدم :
-بابااااااا
بابا با دادی که من زدم همونطور که برمیگشت طرف به پشت خط تلفن گفت بعدا تماس میگیره وقتی کامل برگشت سمتم نگاهش روی من و بعد روی جوجه کوچولو چرخید .....
بعد دوباره چرخید سمت من و گفت :
بابا-این چیه؟
-اه...بابا چی نه! کی!.....این یه جوجه کوچولو که من میخوامش باید اینو ببریم خونه من اینو میخوام ....بریم خونه دیگه من خسته شدم
این فسقلی هم همش ول میخورد و میزد به صورتم ....
بابا عصبانی گفت:
بابا-چی میگی بچه ؟این یعنی چی؟عروسک میخوای برات میخرم این پدرمادر داره برو ببر بذار سر جاش ..
-اصلا این کوچولو از الان مال منه به هیچ کس نمیدمش....بابا من از تو هیچوقت چیزی نمیخواستم ولی الان از ته دلم میخوام این مال من باشه....خوا
بابا پرید وسط حرفم و گفت :
بابا-این مملکت قانون داره ....مگه میشه فرتی فرتی یه بچه از پارک بدزدی ببری واسه خودت؟... اصلا الان خانواده این نگرانشن ..بدش ببینم
میخواست ازم بگیرتش ولی من عقب عقب میرفتم و میگفتم:
-اصلا..عمرا....این مال منه ..نمیدمش...ولی تا میخواستم فرار کنم یه دفع بچه از بغلم پرید بیرون یا بگم کسی اونو کشید از بغلم ...سریع برگشتم همون طرف که بچه رو کشیدن دیدم یه خانوم اون فسقلی رو بغل کرده و هی بوسش میکنه و میگه:
خانوم-خدایا شکرت...هزار مرتبه شکر ...کجا بودی مامانی ؟میدونی چقدر نگرانت شدم ....مانا دیگه نری جایی ها...وای خدا شکرت بعد یه دفعه اومد سمت من ...فکر کردم الان منو میزنه واسه این که چرا دخترشو گرفته بودم بغل یا شاید فکر میکرد دزدیدمش و درست هم فکر میکرد ولی اومد سرم رو بوسید ...وقتی سرم رو بوسید ...خانومه گفت :
خانوم -ممنونم پسرم..خدا خیرت بده ....نمیدون این شیطون بلا کجا رفته بود اگه بلای سرش میومد چی وای من میمردم ....بعد رو کرد سمت اون کوچولو و طوری باهاش حرف میزد که انگار اون متوجه میشه...
خانوم -ماندانا!دختر بد دیگه جایی نریا بعد مامان میمیره...باشه دختر یکی یدونه من؟
آروم زیر لب زمزمه کردم:
-ماندانا!اسمش ماندانااست ...
بعد خانومه رو کرد به بابا و کلی از تشکر کرد....ولی من داشتم به ماندانا نگاه میکردم که داشت آبنبات چوبی میخورد.... اطراف دهنش هم ابنباتی شده بود ....تلفن بابا زنگ خورد و انگار جان بود ...چون وقتی جواب داد گفت بله جان...منم از فرصت استفاده کردم و
روبه مامان ماندانا کردم و گفتم:
-خانوم؟
برگشت سمتم و گفت:
مامان ماندانا-اسمم مریمه آقا پسر گل ....بفرمایید
- اسم منم سورنا میتونی سورن صدام کنین .....میشه من یکم ماندانا رو بغل کنم؟
خاله مریم گفت:
خاله- خوشبختم سورن جان....البته پسرم ....بعد آروم گذاشت بغلم ماندانا یکم نگام کرد...بعد دوباره شروع کرد به زدن تو صورتم ....اصلا گریه نمیکرد ....فقط میزد تازه انگار لذت هم میبرد.....با یه دستم دوتا دستشو گرفتم و از صورتم جداکردم..
-نکن فسقل. ..چرا میزنی بچه؟
خاله مریم یه چشم غره به ماندانا رفت و اروم زد پشت دست خودش و گفت:
خاله مریم:ماندانا !نزنی دیگه به داداشی؟باشه مامان!
با شنیدن کلمه "برادر"اخم هامو تو هم کشیدم وگفتم :
-من داداش نیستم!
خاله مریم از تعجب ابروهاشو داد بلا و گفت :
خاله مریم-چرا ؟
خودمم نمیدونستم چرا !...و هیچ جوابی برای سوال خاله مریم نداشتم ...
-من به کسی جواب پس نمیدم!
خاله مریم یه لبخند زد و اروم لب زد:
خاله مریم-اوه!چه خشن...خدا رحم کنه بزرگ بشه چی میشه!..بدبخت زنش..چطور میتونه
اون همینطور زیر لب حرف میزد من داشتم با ماندانا بازی میکردم بابا هم داشت تلفنی با جان حرف میزد که. ..یه آقا که پوست گندمی وموهای مشکی..و چشمای قهوه ای تیره بهش میخورد سی ...سی و دو رو داشته باشه....
********************************
۱۲.۷k
۱۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.