رمان بازگشت دوباره
رمان بازگشت دوباره
قسمت:8
راه اومده رو برگشتم ....دیدم بابا وایساده انگار میخواست بیاد دنبال من چشماش قرمز شده بود
-بابا؟
بابایه لبخند زد و سرم رو بوسید و گفت:
بابا-جان بابا؟
-بریم؟
بابا-بریم گل پسر...
-من بستنی هم میخوام ....همینطور آبنبات چوبی!لواشک هم میخوام
بابا-هی هی ...بچه جون من حوصله پرستاری ندارم ها؟ اگه این همه بخوری دل درد میگیری؟
-عه بابا؟یه روز صد روز نمیشه؟....
بابا -باشه چی بگم دیگه؟حرف ..حرف سورن خان..
*****
-بابا بستنی شکلاتی میخوام....
بابا-باشه! (بعد رو به گارسون کرد )یه بستنی شکلاتی و یه وانیلی
گارسون-چشم!چیزی دیگه نمیخواین.؟
بابا-فعلا نه
به بیرون کافه نگاه میکردم ...بعد از مزار با بابا اومده بودیم کافه نزدیک پارک ...اول یکم انرژی بگیریم بعد بریم بازی...گارسون بستنی هامون رو آورد. ...بستنی خودم رو میخوردم و بابا هم از اون ور یکم از بستنیش رو به من میداد یکم هم خودش میخورد. ....
بعد از خوردن بستنی بابا رفت تا حساب کنه وقتی میخواست کیف پولش رو در بیاره کتش یکم کنار رفت و اسلحه مشکی رنگش پیدا شد...من عاشق اسلحه هستم ...ولی بابا میگه فعلا برام زوده...قول داده تولد 14 سالگیم یه اسلحه بهم هدیه بده....من دوست دارم مثل بابا بشم ...البته بجز اون عشق.....میخوام یه خلافکار بشم که وقتی اسمشو میشنون تنشون بلرزه...منم میخوام محکم و قوی باشم حتی قوی تر از بابا...بابا یه نقطه ضعف داره و اون منم....ولی من نمیخوام نقطه ضعف داشته باشم میخوام همه ازم بترسن حتی عزیزام. ....البته بجز بابا.....آخ اینم نقطه ضعف منه که؟خب حالا بجز بابا نمیخوام نقطه ضعف داشته باشم...
بابا بعد از حساب بستنی برام یه آبنبات چوبی گرفت....وقتی ازکافه بیرون اومدیم چون پارک نزدیک بود پیاده رفتیم....ابنباتم رو لیس میزدم و لذت میبردم بابا هم نگام میکرد و میخندید
وقتی رسیدیم به پارک دویدم سمت یه تاب و روش نشستم ....بابا هم اومد هلم داد.....
توی پارک یه عالمه بچه بود بعضیا تاب بازی میکردن بعضی ها سرسره و بعضی های وسایل برقی ....اول آبنبات بخورم بعد میرم بازی های دیگه ....تلفن بابا زنگ خورد بابا هم جواب داد :شنیدم گفت جان ، بعد همینطور یکم ازم دور شد حتما کار خصوصی داره بیخی
.....همینطور داشتم پارک رو دید میزدم که حس کردم آبنبات داره از دستم کشیده میشه ولی اهمیت ندادم و سفت تر چسپیدمش.....ولی دوباره حس کردم یه چیزی داره آروم میکشدش. ...وقتی خم شدم دیدم یه دختر بچه کوچولو و ناناز که موهاش قهوه ای بود چشماش هم قهوه ای تیره...پوست سفید و یکم لپی ....لباسش هم صورتی بود داره ابنباتم رو از دستم میکشه...بامزه ترین موجودی بود که دیدم شایدم فقط واسه من ..ابنباتم رو ول کردم اونم سریع گرفتش و با زبون کوچولوش لیس میزد....بعد هم پشتش رو به من کرد و مثل پن گوئن راه میرفت ....کفشش هم صدا دار بود ..وقتی داشت اینطوری راه میرفت دلم براش ضعف کرد....هی سورن چی میگی اونم یه دختره ها....مثل بقیه ...وای خدا اما این خیلی جیگر بود من اونو میخوام ...اون مال منه به هیچ کسی نمیدمش. ..سریع دویدم طرفش و جلوش رو گرفتم وقتی دیدم کل آبنبات رو به زور تو دهنش جا داده غش غس خندیدم ....جلوش زانو زدم و گفتم:
-سلام کوچولو اسمت چیه؟
آبنبات رو از دهنش آورد بیرون و نگام کرد ...بعد از چند ثانیه یه کلمه های نا معلوم از دهنش برون اومد میگفت:دددددد..اااا. .ببببببب
اینارو میگفت و سرش رو تکون میداد ....با لبخند نگاهش کردم و گفتم :
-چقد نازی
دوباره همون کلمه های نا معلوم از دهنش بیرون اومد ولی ایندفعه آبنبات رو به طرف دهنم برد منم داشتم به حرکاتش میخندیدم و اصلا حواسم نبود که آبنبات رو سریع کرد دهنم. ...یه لحضه کپ کردم ...الان این آبنبات دهنیش رو که تف مالی کرده بود گذاشت دهن من؟....ولی اون آبنبات خوشمزه تر شده بود ....و اصلا چندشم نشد؟....من حتی از لیوان انجل هم استفاده نکرده بودم اون وقت این جوجه آبنبات دهنی شده شو گذاشت دهن من منم میخوردم ....از کارم تعجب کردم....ولی اون فرصت نداد و سریع از دهنم آوردش بیرون و گذاشت دهن خودش...... من این جوجه رو میخوام برم به بابا نشونش بدم باید با خودم ببرمش خونه....اره...سریع بغلش کردم و داشتم تند تند راه میرفتم جوجه کوچولو اول چیزی نگفت ولی بعد با دستای نرمش میزد تو صورتم.....ولی درد نداشت...خودم رو به بابا رسوندم
*************************
قسمت:8
راه اومده رو برگشتم ....دیدم بابا وایساده انگار میخواست بیاد دنبال من چشماش قرمز شده بود
-بابا؟
بابایه لبخند زد و سرم رو بوسید و گفت:
بابا-جان بابا؟
-بریم؟
بابا-بریم گل پسر...
-من بستنی هم میخوام ....همینطور آبنبات چوبی!لواشک هم میخوام
بابا-هی هی ...بچه جون من حوصله پرستاری ندارم ها؟ اگه این همه بخوری دل درد میگیری؟
-عه بابا؟یه روز صد روز نمیشه؟....
بابا -باشه چی بگم دیگه؟حرف ..حرف سورن خان..
*****
-بابا بستنی شکلاتی میخوام....
بابا-باشه! (بعد رو به گارسون کرد )یه بستنی شکلاتی و یه وانیلی
گارسون-چشم!چیزی دیگه نمیخواین.؟
بابا-فعلا نه
به بیرون کافه نگاه میکردم ...بعد از مزار با بابا اومده بودیم کافه نزدیک پارک ...اول یکم انرژی بگیریم بعد بریم بازی...گارسون بستنی هامون رو آورد. ...بستنی خودم رو میخوردم و بابا هم از اون ور یکم از بستنیش رو به من میداد یکم هم خودش میخورد. ....
بعد از خوردن بستنی بابا رفت تا حساب کنه وقتی میخواست کیف پولش رو در بیاره کتش یکم کنار رفت و اسلحه مشکی رنگش پیدا شد...من عاشق اسلحه هستم ...ولی بابا میگه فعلا برام زوده...قول داده تولد 14 سالگیم یه اسلحه بهم هدیه بده....من دوست دارم مثل بابا بشم ...البته بجز اون عشق.....میخوام یه خلافکار بشم که وقتی اسمشو میشنون تنشون بلرزه...منم میخوام محکم و قوی باشم حتی قوی تر از بابا...بابا یه نقطه ضعف داره و اون منم....ولی من نمیخوام نقطه ضعف داشته باشم میخوام همه ازم بترسن حتی عزیزام. ....البته بجز بابا.....آخ اینم نقطه ضعف منه که؟خب حالا بجز بابا نمیخوام نقطه ضعف داشته باشم...
بابا بعد از حساب بستنی برام یه آبنبات چوبی گرفت....وقتی ازکافه بیرون اومدیم چون پارک نزدیک بود پیاده رفتیم....ابنباتم رو لیس میزدم و لذت میبردم بابا هم نگام میکرد و میخندید
وقتی رسیدیم به پارک دویدم سمت یه تاب و روش نشستم ....بابا هم اومد هلم داد.....
توی پارک یه عالمه بچه بود بعضیا تاب بازی میکردن بعضی ها سرسره و بعضی های وسایل برقی ....اول آبنبات بخورم بعد میرم بازی های دیگه ....تلفن بابا زنگ خورد بابا هم جواب داد :شنیدم گفت جان ، بعد همینطور یکم ازم دور شد حتما کار خصوصی داره بیخی
.....همینطور داشتم پارک رو دید میزدم که حس کردم آبنبات داره از دستم کشیده میشه ولی اهمیت ندادم و سفت تر چسپیدمش.....ولی دوباره حس کردم یه چیزی داره آروم میکشدش. ...وقتی خم شدم دیدم یه دختر بچه کوچولو و ناناز که موهاش قهوه ای بود چشماش هم قهوه ای تیره...پوست سفید و یکم لپی ....لباسش هم صورتی بود داره ابنباتم رو از دستم میکشه...بامزه ترین موجودی بود که دیدم شایدم فقط واسه من ..ابنباتم رو ول کردم اونم سریع گرفتش و با زبون کوچولوش لیس میزد....بعد هم پشتش رو به من کرد و مثل پن گوئن راه میرفت ....کفشش هم صدا دار بود ..وقتی داشت اینطوری راه میرفت دلم براش ضعف کرد....هی سورن چی میگی اونم یه دختره ها....مثل بقیه ...وای خدا اما این خیلی جیگر بود من اونو میخوام ...اون مال منه به هیچ کسی نمیدمش. ..سریع دویدم طرفش و جلوش رو گرفتم وقتی دیدم کل آبنبات رو به زور تو دهنش جا داده غش غس خندیدم ....جلوش زانو زدم و گفتم:
-سلام کوچولو اسمت چیه؟
آبنبات رو از دهنش آورد بیرون و نگام کرد ...بعد از چند ثانیه یه کلمه های نا معلوم از دهنش برون اومد میگفت:دددددد..اااا. .ببببببب
اینارو میگفت و سرش رو تکون میداد ....با لبخند نگاهش کردم و گفتم :
-چقد نازی
دوباره همون کلمه های نا معلوم از دهنش بیرون اومد ولی ایندفعه آبنبات رو به طرف دهنم برد منم داشتم به حرکاتش میخندیدم و اصلا حواسم نبود که آبنبات رو سریع کرد دهنم. ...یه لحضه کپ کردم ...الان این آبنبات دهنیش رو که تف مالی کرده بود گذاشت دهن من؟....ولی اون آبنبات خوشمزه تر شده بود ....و اصلا چندشم نشد؟....من حتی از لیوان انجل هم استفاده نکرده بودم اون وقت این جوجه آبنبات دهنی شده شو گذاشت دهن من منم میخوردم ....از کارم تعجب کردم....ولی اون فرصت نداد و سریع از دهنم آوردش بیرون و گذاشت دهن خودش...... من این جوجه رو میخوام برم به بابا نشونش بدم باید با خودم ببرمش خونه....اره...سریع بغلش کردم و داشتم تند تند راه میرفتم جوجه کوچولو اول چیزی نگفت ولی بعد با دستای نرمش میزد تو صورتم.....ولی درد نداشت...خودم رو به بابا رسوندم
*************************
۱۲.۱k
۰۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.