رمان بازگشت دوباره
رمان بازگشت دوباره
قسمت:7
واسه همین به بابا گفتم:
-بابا؟
بابا-هوم؟
-امشب بخوابم کنارت ؟
سرمو کج کردم و از همون راه حل مگی استفاده کردم
بابا یکم نگام کرد بعد با کف دستش کامل صورتمو گرفت و آروم به شوخی هل داد عقب
و گفت:
بابا-خیلی خب ...خر شرک نشو .....
-من کوچیک شمام بابا!شما تاج سری
بابا-زبون نریز بچه.....بعد رفت رو تخت و دستشو باز کرد و ادامه داد:
بیا بغل بچه جون....
با حرص که توی صدام هم تاثیر گذاشته بود گفتم :
-من بچه نیستم .....7 سالمه ها..
بابا یه بوسه ریز رو موهام زد و گفت:
بابا-تو اگه یه مرد 30 ساله هم بشی واسه من همون بچه کوچولویی هستی که تازه بابا گفتن رو یاد گرفته بود فنچول. ..
-بابا ؟
بابا-جان بابا؟
-مامان و چقدر دوست داشتی؟
یه فشار کوچولو به بینیم آورد و گفت:
بابا-دوست داشتم نه دوست دارم !بعد تازه تو هنوز بچه ایی هر وقت بزرگ شدی میدونی چقدر عشق خوشمزست
-وای ..مگه عشق خوردنیه؟
بابا یه خنده بلند کرد و گفت:
بگیر بخواب بچه ..بی خوابی بهت فشار آورده ...در ضمن عشق خوردنی نیست وقتی بزرگ شدی میدونی یعنی چی
-هه ....میدونی بابا من خیلی عروسک دارم ولی هر روز از یکی استفاده میکنم من هیچکدوم از عروسکام رو خیلی دوست ندارم که نگه دارم من که عاشق هیچکدوم از عروسکام نمیشم
بابا-میگم بخواب آخه کی عاشق عروسک میشه؟تو اصلا سنت میخوره به عشق و عاشقی؟ بگیر بخواب من خوابم میاد. .......
-بابا قولت یادت نرفته که؟
باباهمونطور که چشماشو بسته بود و روشکم دراز کشیده بود آروم لب زد:
بابا-کدوم قول؟
با صدای بلند و اعتراض مانند گفتم:
-بااااااابااا! نگو که یادت رفته ....گفتی میریم شهر بازی
بابا ای چشم راستش رو باز کرد و گفت:
بابا- اها اون ...یادمه بابا جان گوشم کر شد.......
**********
یه شاخه گل رز قرمز رو گذاشتم روی قبر سفید رنگ که الان خونه مامان بود ....با گلاب به کمک بابا قبر مامانم رو شستم ....و یه بوسه روی نوشته روی قبر (لینا )زدم گفتم:
-سلام مامان....خوبی...من اومدم دوباره بالاخره بابا رو رازی کردم .....مامان خیلی برات حرف دارم ...اون ناظم مدرسه خانم تارجی میدونی چی میگه:من مثل پسرشم!
زنیکه بیریخت نمیدونه مامان من چقد خوشگله ....
تمام اتفاق های این یک سال رو گفتم......خیلی خوش حال بودمشون اومده بودیم دیدن مامان دلم براش تنگ شده ....با اینکه ندیدمش ولی بازم دلم براش تنگ شده آخه اون مادرمه...یه نگاه بابا کردم ....تو چشماش کلی حرف بود ..انگار میخواست حرف بزنه برای همین گفتم:
-بابا ؟من میرم دستشویی....
ولی الکی گفتم دستشویی نداشتم ..بابا یکم نگام کردم که یه لبخند زدم و پاشدم ...همینطوری داشتم قدم میزدم که دوتا دختر دیدم انگار10یا 7 ساله بود
منم قیافم از سنم بیشتر میزد ....بریم یکم مخ بزنیم..یه نگاه به تیپم کردم...یه تیشرت سفید با شلوار جین سفید و کفش اسپورت سفید کلا تیم سفید زده بودم ...یه عینک هم روی سرم گذاشته بودم ....دستامو تو جیبام کردم و از کنارشون رد میشدم البته راه رفتنم رو از بابا یاد گرفته بودم سر بالا..یکم اخم ...کمر صاف...با قدمای هم اندازه و محکم .....
یکی از دخترا نگام کرد و یه لبخند زد در گوش اون یکی دختره یه چیزی پچ پچ کرد ولی من نگاشون نمی کردم آخه بعد میفهمیدن من اومدم واسه مخ زنی لوس میشن...
یکی از دخترا که چشمای مشکی داشت و صورت سفید اومد نزدیکم و دوتا دستشو از پشت گره زد به هم خودشو تکون میداد یه لبخند خجالتی زد و گفت:
دختره-سلام اسم من نارین ....7 سالمه میای بازی کنیم ؟
تو دلم گفتم ایول ....خودش اومد که ....چه راحت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-جرا باید با تو بازی کنم؟
دوباره یه لبخندی زد و گفت :
نارین-خب با هم بازی کنیم چرا نداره .. (بعد به اون دختره اشاره کرد و گفت)اونم دوستمه ساناز 9 سالشه بیا بازی کنیم....
دوستش هم یه دختر با چشمای سبز بود و موهاش هم طلایی بود ....خودم هم حوصلم سر رفته بود واسه همین قبول کردم
-باشه ...اسم منم سورنا...7 سالمه .....میتونی سورن صدام کنی....
شروع کردیم بازی کردن ......بعد از یه عالمه بازی کردن به ساعتم نگاه کردم یک ساعت
گذشته بود...نکنه بابا به قولش عمل نکنه منو پارک نبره.!.....
-نارین ...ساناز من دیگه من میرم خداحافظ..
نارین سریع دستم رو گرفت و گفت:
نارین-سورن کجا ؟بیا بازی کنیم...نرو
ساناز-نرو سورن راست میگه...
-نه باید برم میخوام با بابا بریم پارک .....بای
قسمت:7
واسه همین به بابا گفتم:
-بابا؟
بابا-هوم؟
-امشب بخوابم کنارت ؟
سرمو کج کردم و از همون راه حل مگی استفاده کردم
بابا یکم نگام کرد بعد با کف دستش کامل صورتمو گرفت و آروم به شوخی هل داد عقب
و گفت:
بابا-خیلی خب ...خر شرک نشو .....
-من کوچیک شمام بابا!شما تاج سری
بابا-زبون نریز بچه.....بعد رفت رو تخت و دستشو باز کرد و ادامه داد:
بیا بغل بچه جون....
با حرص که توی صدام هم تاثیر گذاشته بود گفتم :
-من بچه نیستم .....7 سالمه ها..
بابا یه بوسه ریز رو موهام زد و گفت:
بابا-تو اگه یه مرد 30 ساله هم بشی واسه من همون بچه کوچولویی هستی که تازه بابا گفتن رو یاد گرفته بود فنچول. ..
-بابا ؟
بابا-جان بابا؟
-مامان و چقدر دوست داشتی؟
یه فشار کوچولو به بینیم آورد و گفت:
بابا-دوست داشتم نه دوست دارم !بعد تازه تو هنوز بچه ایی هر وقت بزرگ شدی میدونی چقدر عشق خوشمزست
-وای ..مگه عشق خوردنیه؟
بابا یه خنده بلند کرد و گفت:
بگیر بخواب بچه ..بی خوابی بهت فشار آورده ...در ضمن عشق خوردنی نیست وقتی بزرگ شدی میدونی یعنی چی
-هه ....میدونی بابا من خیلی عروسک دارم ولی هر روز از یکی استفاده میکنم من هیچکدوم از عروسکام رو خیلی دوست ندارم که نگه دارم من که عاشق هیچکدوم از عروسکام نمیشم
بابا-میگم بخواب آخه کی عاشق عروسک میشه؟تو اصلا سنت میخوره به عشق و عاشقی؟ بگیر بخواب من خوابم میاد. .......
-بابا قولت یادت نرفته که؟
باباهمونطور که چشماشو بسته بود و روشکم دراز کشیده بود آروم لب زد:
بابا-کدوم قول؟
با صدای بلند و اعتراض مانند گفتم:
-بااااااابااا! نگو که یادت رفته ....گفتی میریم شهر بازی
بابا ای چشم راستش رو باز کرد و گفت:
بابا- اها اون ...یادمه بابا جان گوشم کر شد.......
**********
یه شاخه گل رز قرمز رو گذاشتم روی قبر سفید رنگ که الان خونه مامان بود ....با گلاب به کمک بابا قبر مامانم رو شستم ....و یه بوسه روی نوشته روی قبر (لینا )زدم گفتم:
-سلام مامان....خوبی...من اومدم دوباره بالاخره بابا رو رازی کردم .....مامان خیلی برات حرف دارم ...اون ناظم مدرسه خانم تارجی میدونی چی میگه:من مثل پسرشم!
زنیکه بیریخت نمیدونه مامان من چقد خوشگله ....
تمام اتفاق های این یک سال رو گفتم......خیلی خوش حال بودمشون اومده بودیم دیدن مامان دلم براش تنگ شده ....با اینکه ندیدمش ولی بازم دلم براش تنگ شده آخه اون مادرمه...یه نگاه بابا کردم ....تو چشماش کلی حرف بود ..انگار میخواست حرف بزنه برای همین گفتم:
-بابا ؟من میرم دستشویی....
ولی الکی گفتم دستشویی نداشتم ..بابا یکم نگام کردم که یه لبخند زدم و پاشدم ...همینطوری داشتم قدم میزدم که دوتا دختر دیدم انگار10یا 7 ساله بود
منم قیافم از سنم بیشتر میزد ....بریم یکم مخ بزنیم..یه نگاه به تیپم کردم...یه تیشرت سفید با شلوار جین سفید و کفش اسپورت سفید کلا تیم سفید زده بودم ...یه عینک هم روی سرم گذاشته بودم ....دستامو تو جیبام کردم و از کنارشون رد میشدم البته راه رفتنم رو از بابا یاد گرفته بودم سر بالا..یکم اخم ...کمر صاف...با قدمای هم اندازه و محکم .....
یکی از دخترا نگام کرد و یه لبخند زد در گوش اون یکی دختره یه چیزی پچ پچ کرد ولی من نگاشون نمی کردم آخه بعد میفهمیدن من اومدم واسه مخ زنی لوس میشن...
یکی از دخترا که چشمای مشکی داشت و صورت سفید اومد نزدیکم و دوتا دستشو از پشت گره زد به هم خودشو تکون میداد یه لبخند خجالتی زد و گفت:
دختره-سلام اسم من نارین ....7 سالمه میای بازی کنیم ؟
تو دلم گفتم ایول ....خودش اومد که ....چه راحت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
-جرا باید با تو بازی کنم؟
دوباره یه لبخندی زد و گفت :
نارین-خب با هم بازی کنیم چرا نداره .. (بعد به اون دختره اشاره کرد و گفت)اونم دوستمه ساناز 9 سالشه بیا بازی کنیم....
دوستش هم یه دختر با چشمای سبز بود و موهاش هم طلایی بود ....خودم هم حوصلم سر رفته بود واسه همین قبول کردم
-باشه ...اسم منم سورنا...7 سالمه .....میتونی سورن صدام کنی....
شروع کردیم بازی کردن ......بعد از یه عالمه بازی کردن به ساعتم نگاه کردم یک ساعت
گذشته بود...نکنه بابا به قولش عمل نکنه منو پارک نبره.!.....
-نارین ...ساناز من دیگه من میرم خداحافظ..
نارین سریع دستم رو گرفت و گفت:
نارین-سورن کجا ؟بیا بازی کنیم...نرو
ساناز-نرو سورن راست میگه...
-نه باید برم میخوام با بابا بریم پارک .....بای
۲۲.۵k
۰۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.