سی نه
#سی_نه
هینی که ظرفارو خشک میکردم ازش پرسیدم
-کسی رو پیدا کردی؟
گیج نگام کردو گفت
+واسه خواستگاری؟
-اره
+هووف دست رو دلم نزارکه خونه
-چیشده
+یه چندتا پسر قبلا تو دانشگاه بهم پیشنهاد ازدواج داده بودن بهشون که میزنگیدم یا یه دختره جواب میداد یا میگفت من ازواج کردم یا میگفت فراموشت کردم...باورت میشه سایت همسر یابی هم سر زدم؟!ٍ..نشـد😕
-خب حالا غصه نخور...بالاخره یکی پیدا میشه
+منظورت چیه
-منظوری نداشتم اصلا
ابروهاشو به نشونه ی فهمیدم بالا انداخت و شیر اب رو بست
ظرف اخر رو هم گزاشتم و با هم از اشپزخونه اومدیم بیرون
اول میخواستم بهش بگم میرم خواستگاریش ولی وقتی دیدم نمیدونه هیچی نگفتم
مثه چارتا کدو تنبل لم داده بودیم و به فشن شو نگاه میکردیم
هیچکسم هیچی نمیگفت
خیلی خوابم میومد و اگه از پله ها میرفتم بالا خوابم میپرید
سرمو به بشت تکیه دادم و چشمامو بستم
خیلی زود نفهمیدم چیشد که خوابم برد
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
روی همون مبل دراز کشیده بودم و پتو روم و بالشت زیر سرم بود
فقه هانا لب تابش رو پاش بود لم داده بود به مبل
گوشیو که داشت خودشو میکشت رو از رو میز شیشه ای روبه رو برداشتم و به صفحش نگاه کردم
Nasim.riahy
همینجوری گیج صفحرو نگا میکردم که صدای هانا اومد
+د جواب بده هلاک شد
یه نگاه به قیافه خشمناکش کردم
گوشیو جواب دادم و دم گوشم گزاشتم
-بله
+سلام اقای رادش...حاله شما
-خوبم ممنون...شما خوبین؟
+مرسی...مزاحم که نیستم
گوشیو کنار بردم و زیر لب که هانا هم شنید گفتم
-سر خر فقه مزاحمی؟
-نه نه...مشکلی پیش اومده؟
+اره...شما از برادرتون خبر دارین؟
اروم خندیدم زیر لب گفتم
-خدا لعنتت کنه ارشام
پتو رو کنار زدم و نشستم و به جلو تکیه دادم
با خنده دستی تو موهام کشیدم و گفتم
-نمیدونم والا...قرار داشت باهاتون؟
+اره...یه ربع ساعتی هست جلو خونش منتظرشم ولی نیومده
خدا لعنتت کنه😂
-خب اگه قرار دارین حتما میاد
ارواح خیکش...معلوم نیس سرش ب کدوم دختری بنده
هینی که ظرفارو خشک میکردم ازش پرسیدم
-کسی رو پیدا کردی؟
گیج نگام کردو گفت
+واسه خواستگاری؟
-اره
+هووف دست رو دلم نزارکه خونه
-چیشده
+یه چندتا پسر قبلا تو دانشگاه بهم پیشنهاد ازدواج داده بودن بهشون که میزنگیدم یا یه دختره جواب میداد یا میگفت من ازواج کردم یا میگفت فراموشت کردم...باورت میشه سایت همسر یابی هم سر زدم؟!ٍ..نشـد😕
-خب حالا غصه نخور...بالاخره یکی پیدا میشه
+منظورت چیه
-منظوری نداشتم اصلا
ابروهاشو به نشونه ی فهمیدم بالا انداخت و شیر اب رو بست
ظرف اخر رو هم گزاشتم و با هم از اشپزخونه اومدیم بیرون
اول میخواستم بهش بگم میرم خواستگاریش ولی وقتی دیدم نمیدونه هیچی نگفتم
مثه چارتا کدو تنبل لم داده بودیم و به فشن شو نگاه میکردیم
هیچکسم هیچی نمیگفت
خیلی خوابم میومد و اگه از پله ها میرفتم بالا خوابم میپرید
سرمو به بشت تکیه دادم و چشمامو بستم
خیلی زود نفهمیدم چیشد که خوابم برد
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
روی همون مبل دراز کشیده بودم و پتو روم و بالشت زیر سرم بود
فقه هانا لب تابش رو پاش بود لم داده بود به مبل
گوشیو که داشت خودشو میکشت رو از رو میز شیشه ای روبه رو برداشتم و به صفحش نگاه کردم
Nasim.riahy
همینجوری گیج صفحرو نگا میکردم که صدای هانا اومد
+د جواب بده هلاک شد
یه نگاه به قیافه خشمناکش کردم
گوشیو جواب دادم و دم گوشم گزاشتم
-بله
+سلام اقای رادش...حاله شما
-خوبم ممنون...شما خوبین؟
+مرسی...مزاحم که نیستم
گوشیو کنار بردم و زیر لب که هانا هم شنید گفتم
-سر خر فقه مزاحمی؟
-نه نه...مشکلی پیش اومده؟
+اره...شما از برادرتون خبر دارین؟
اروم خندیدم زیر لب گفتم
-خدا لعنتت کنه ارشام
پتو رو کنار زدم و نشستم و به جلو تکیه دادم
با خنده دستی تو موهام کشیدم و گفتم
-نمیدونم والا...قرار داشت باهاتون؟
+اره...یه ربع ساعتی هست جلو خونش منتظرشم ولی نیومده
خدا لعنتت کنه😂
-خب اگه قرار دارین حتما میاد
ارواح خیکش...معلوم نیس سرش ب کدوم دختری بنده
۴.۱k
۳۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.