ادامه:
ادامه:
از جام بلند شدم تا ظرف ها رو بذارم تو آشپزخونه که صدای زنگ خونه بلند شد. تو جام ثابت شدم, از ترسم لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد. سر جام چند دقیقه ای به تکه های لیوان خرد شده نگاه کردم که مغزم شروع به کار کرد. من زنگ زده بودم به ماریا تا بیاد اینجا, صدای زنگ دوباره و هزارباره بلند شد. به خودم اومدم و در رو باز کردم. به خودم گفتم:
- تو که این قدر ترسو نبودی جسی, چت شده؟
"آستن مایسن"
صدای تشویق که بلند شد, لبخندم عمیق تر شد. سر بلند کردم و به تک تک افرادی که پشت میز بیضی شکل بزرگ کنفرانس نشسته بودن نگاه کردم. رضایت از سر و روشون می بارید و تشویق های بلندشون هم این رو تایید می کرد.
باز هم موفق شده بودم. باز هم طرح پیشنهادیم قبول شده بود. بیخود به من نمی گفتن نابغه ی طراحی. من تو کارم حرفه ای بودم.
من, آستن مایسن طراح تبلیغاتی فرزند دوم از یه خانواده پنج نفره بودم. یه خانواده ی خوشبخت که با وجود تفاوت زبانی و فرهنگی پدر و مادرشون عالی زندگی می کردن.
پدرم دانیل مایسن یه مسیحی ایرانی تباره که تو دو سالگی با خانواده اش از ایران خارج می شن و به آمریکا میان و تو شهر نیویورک زندگی می کنن و مادرم یه دختر ایتالیایی که اون ها هم به این کشور و شهر مهاجرت می کنن و دیدارشون تو کالج باعث ایجاد پیوند عظیمی بینشون می شه و در آخر عشق... حاصل این عشق پر شور و با دوام سه تا بچه است, دو تا پسر و یه دختر. برادر بزرگم آنسل بیست و هفت سالشه و آرشیتکته. خواهر کوچیکم امیلی که هممون عاشقشیم هفت سالشه. زندگی تا حالا به من لبخند زده. من به هر چی می خواستم رسیدم, یه خانواده عالی, یه شغل خوب که به خاطر نبوغم تو طراحی و برانگیختن احساسات مردم, مدام در حال پیشرفتم. به نظر من تبلیغات یعنی قلقلک دادن احساس مردم, یعنی یه چیز, یه وسیله, یه خوراکی یا هر چیزی رو جوری نشون بدی که با روح ملت حرف بزنه. هر کسی تو هر سنی که می بینه باهاش بتونه ارتباط برقرار کنه و این همون راز موفقیت من تو این حرفه است. من به روح آدم ها توجه می کنم. دنبال درونی ترین حس هاشونم, حس هایی که فراموش کردن رو به یادشون میارم.
خوشحال و خرسند از قبول طرحم وسایل و کاغذهام رو از رو میز جمع می کنم, با آدم های تو جلسه یکی یکی دست می دم و همراه دیوید دوست و همکارم از اتاق بیرون میام.
به سمت اتاق خودم حرکت می کنم. تو راه با هر کسی که می بینم سلام و خوش و بش می کنم. کلا آدم خوش مشربی ام. با همه زود کنار میام و به خاطر شوخ طبعیم دوست های زیادی دارم. دیوید داره حرف می زنه. برای بار صدُم تو گوشم زمزمه می کنه, باز هم همون حرف های تکراری.
برای چارلز دست تکون می دم. به ماری که میره پشت میزش بشینه یه چشمکی می زنم و با خنده می گم:
-چه بلوز قشنگی.
ماری با ذوق لبخند می زنه و دست پاچه تشکر می کنه.
دیوید:
-هی آستن با توئم اصلا به من گوش می کنی؟!
دم در دفترم بر می گردم سمتش و سینه به سینه اش می شم و از پیشروی بیشترش جلوگیری می کنم. سر تکون می دم و می گم:
-ببینم تو چی می خوای بگی که من تا حالا نشنیده باشم؟ بابا برای بار هزارم, من از چتر بازی خوشم نمیاد. بابا من از ارتفاع می ترسم, به کی بگم؟ بعد شما می خواید من رو ببرین یه جایی سوار هواپیمام کنید و از چه ارتفاعی پرتم کنید زمین؟! بابا من نمی خوام, نمی خوام هنوز شمع بیست و چهار سالگیم رو فوت نکردم جوون مرگ بشم! بابا دور من رو خط بکشید, خب؟!
دیوید دوباره توجیهی گفت:
-آخه آستن اون جا که فقط چتر بازی نداره, کلی تفریح می تونیم بکنیم. جای قشنگیه, در ضمن کلی آدم هستیم, بهمون خوش می گذره مطمئن باش.
کلافه پوفی کردم و دوباره چرخیدم سمت اتاقم. در رو باز کردم و وارد شدم و دیوید هم روضه خون دنبالم.
با حرص به فارسی گفتم:
-اَه این دیوید هم برام شده خروس بی محل.
دیوید یه کم گیج نگام کرد و سعی کرد جمله فارسی من رو تقلید کنه و گیج پرسید:
-این خاروس کج محل چیه؟
خنده ام گرفته بود. چه قدر حال می داد به فارسی و زبون پدری جمله ها و اصطلاحاتی بگی که کسی ندونه. کلا خیلی خوب می شه. هر چی تو دلته رو با این زبون می گی کسی هم نمی فهمه. هر چند شاکی می شن اما در هر حال چیز خوبیه.
پدرم زبون فارسی رو با اصطلاحات و ضرب المثل هاش خوب بهمون یاد داده بود. حتی به مادرم هم یاد داده بود. دوست داشت که ما فارسی رو هم روون حرف بزنیم.
بالاخره دیوید بعد از کلی حرف زدن تونست راضیم کنه که باهاشون به این سفر برم. زیاد تمایلی به این سفر نداشتم, اما به هر حال اگه من نمی رفتم جمع می پاشید! چون یه جورایی سر دسته ی شادیشون بودم, هر چی هم کاری نمی کردم ولی جمع شاد می شد.
به خاطر موفقیتم تو کار با دوست هام و چند تا از همکارهام
از جام بلند شدم تا ظرف ها رو بذارم تو آشپزخونه که صدای زنگ خونه بلند شد. تو جام ثابت شدم, از ترسم لیوان از دستم افتاد و هزار تیکه شد. سر جام چند دقیقه ای به تکه های لیوان خرد شده نگاه کردم که مغزم شروع به کار کرد. من زنگ زده بودم به ماریا تا بیاد اینجا, صدای زنگ دوباره و هزارباره بلند شد. به خودم اومدم و در رو باز کردم. به خودم گفتم:
- تو که این قدر ترسو نبودی جسی, چت شده؟
"آستن مایسن"
صدای تشویق که بلند شد, لبخندم عمیق تر شد. سر بلند کردم و به تک تک افرادی که پشت میز بیضی شکل بزرگ کنفرانس نشسته بودن نگاه کردم. رضایت از سر و روشون می بارید و تشویق های بلندشون هم این رو تایید می کرد.
باز هم موفق شده بودم. باز هم طرح پیشنهادیم قبول شده بود. بیخود به من نمی گفتن نابغه ی طراحی. من تو کارم حرفه ای بودم.
من, آستن مایسن طراح تبلیغاتی فرزند دوم از یه خانواده پنج نفره بودم. یه خانواده ی خوشبخت که با وجود تفاوت زبانی و فرهنگی پدر و مادرشون عالی زندگی می کردن.
پدرم دانیل مایسن یه مسیحی ایرانی تباره که تو دو سالگی با خانواده اش از ایران خارج می شن و به آمریکا میان و تو شهر نیویورک زندگی می کنن و مادرم یه دختر ایتالیایی که اون ها هم به این کشور و شهر مهاجرت می کنن و دیدارشون تو کالج باعث ایجاد پیوند عظیمی بینشون می شه و در آخر عشق... حاصل این عشق پر شور و با دوام سه تا بچه است, دو تا پسر و یه دختر. برادر بزرگم آنسل بیست و هفت سالشه و آرشیتکته. خواهر کوچیکم امیلی که هممون عاشقشیم هفت سالشه. زندگی تا حالا به من لبخند زده. من به هر چی می خواستم رسیدم, یه خانواده عالی, یه شغل خوب که به خاطر نبوغم تو طراحی و برانگیختن احساسات مردم, مدام در حال پیشرفتم. به نظر من تبلیغات یعنی قلقلک دادن احساس مردم, یعنی یه چیز, یه وسیله, یه خوراکی یا هر چیزی رو جوری نشون بدی که با روح ملت حرف بزنه. هر کسی تو هر سنی که می بینه باهاش بتونه ارتباط برقرار کنه و این همون راز موفقیت من تو این حرفه است. من به روح آدم ها توجه می کنم. دنبال درونی ترین حس هاشونم, حس هایی که فراموش کردن رو به یادشون میارم.
خوشحال و خرسند از قبول طرحم وسایل و کاغذهام رو از رو میز جمع می کنم, با آدم های تو جلسه یکی یکی دست می دم و همراه دیوید دوست و همکارم از اتاق بیرون میام.
به سمت اتاق خودم حرکت می کنم. تو راه با هر کسی که می بینم سلام و خوش و بش می کنم. کلا آدم خوش مشربی ام. با همه زود کنار میام و به خاطر شوخ طبعیم دوست های زیادی دارم. دیوید داره حرف می زنه. برای بار صدُم تو گوشم زمزمه می کنه, باز هم همون حرف های تکراری.
برای چارلز دست تکون می دم. به ماری که میره پشت میزش بشینه یه چشمکی می زنم و با خنده می گم:
-چه بلوز قشنگی.
ماری با ذوق لبخند می زنه و دست پاچه تشکر می کنه.
دیوید:
-هی آستن با توئم اصلا به من گوش می کنی؟!
دم در دفترم بر می گردم سمتش و سینه به سینه اش می شم و از پیشروی بیشترش جلوگیری می کنم. سر تکون می دم و می گم:
-ببینم تو چی می خوای بگی که من تا حالا نشنیده باشم؟ بابا برای بار هزارم, من از چتر بازی خوشم نمیاد. بابا من از ارتفاع می ترسم, به کی بگم؟ بعد شما می خواید من رو ببرین یه جایی سوار هواپیمام کنید و از چه ارتفاعی پرتم کنید زمین؟! بابا من نمی خوام, نمی خوام هنوز شمع بیست و چهار سالگیم رو فوت نکردم جوون مرگ بشم! بابا دور من رو خط بکشید, خب؟!
دیوید دوباره توجیهی گفت:
-آخه آستن اون جا که فقط چتر بازی نداره, کلی تفریح می تونیم بکنیم. جای قشنگیه, در ضمن کلی آدم هستیم, بهمون خوش می گذره مطمئن باش.
کلافه پوفی کردم و دوباره چرخیدم سمت اتاقم. در رو باز کردم و وارد شدم و دیوید هم روضه خون دنبالم.
با حرص به فارسی گفتم:
-اَه این دیوید هم برام شده خروس بی محل.
دیوید یه کم گیج نگام کرد و سعی کرد جمله فارسی من رو تقلید کنه و گیج پرسید:
-این خاروس کج محل چیه؟
خنده ام گرفته بود. چه قدر حال می داد به فارسی و زبون پدری جمله ها و اصطلاحاتی بگی که کسی ندونه. کلا خیلی خوب می شه. هر چی تو دلته رو با این زبون می گی کسی هم نمی فهمه. هر چند شاکی می شن اما در هر حال چیز خوبیه.
پدرم زبون فارسی رو با اصطلاحات و ضرب المثل هاش خوب بهمون یاد داده بود. حتی به مادرم هم یاد داده بود. دوست داشت که ما فارسی رو هم روون حرف بزنیم.
بالاخره دیوید بعد از کلی حرف زدن تونست راضیم کنه که باهاشون به این سفر برم. زیاد تمایلی به این سفر نداشتم, اما به هر حال اگه من نمی رفتم جمع می پاشید! چون یه جورایی سر دسته ی شادیشون بودم, هر چی هم کاری نمی کردم ولی جمع شاد می شد.
به خاطر موفقیتم تو کار با دوست هام و چند تا از همکارهام
۴۹.۹k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.