❤ قـــــسم به عشــــღــــق❤ :
❤ قـــــسم به عشــــღــــق❤ :
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_هفتم
با دیدن لحظه ای آریان چنان دلشاد شدم که حد نداشت! چنان خواستن و عشقی توی دلم برپا شد که داشتم از ذوق پس میفتادم! چنان غروری سراپامو گرم......... نــــــــــه داااااااااااااغ کرد که اصلا نمیدونستم اسمشو چی بزارم!
آریان خونه شون که اینور نبود، صدرصد برای دیدنم اومده بود و منم که دنیا دنیا از اومدنش راضی و خوشحال و اونهمه هم چشم براهش بودم!
دیگه از دیدرسم دور شد.
همچنانکه داخل ماشین می نشستم فکر کردم: نکنه..... نکنه ...... خدای نکرده مسیرش از اینور بوده میگذشته که منم اینهمه بخودم امیدواری میدم و خوشحالی میکنم که فقط رقص وسط کوچه ام مونده؟!!!!!!!!
لبخندی از عمق جانم زدم! مثل اینکه بدلم افتاده بود برای دیدن من خودشو رسونده و حالا از مدتها منتظرم بوده که الان و در این لحظه خوشحالترین و شادترین و باحال ترین مریض و آمپول تزریق کرده ی دنیا فقط خودم و خــــــــــودم بودم که باید در رکوردهای گینس اسمم ثبت میشد 😊 😊
بابام راه افتاد. تا سر خیابون رسیدیم از دیدن ماشین آریان که توقف کرده با چراغهایی روشن منتظرمون بود ناخواسته لبخندی زدم!
گذرا دل خواسته، خودخواسته و با قلبی پراز تپش بطرفش برگشتم که نگاهمون قشنگ در هم پیچید که سری به آرامی برای همدیگه پایین آوردیم و لبخندی زیبا هم بدرقه ی راهم شد.
نگاهمو برگردوندم و توی دلم براش خوندم:
اگر باشــــــــــی
دستانت را می گیرم
و پرواز می کنم
به رویایی که
هیچ بالی نمی خواهد
فقط تو باید باشی
باید همدست من باشی
باید در قلب من باشی
شب بازم هرلحظه به تعداد پیامهاش اضافه میشد، ولی اصلا خصوصی شو باز نمیکردم که تیک دوم رو بخوره و بفهمه پیامهاش دریافت شده!
بنظر خودم بهترین کار دورشدنمون از همدیگه بود که منهم این وسط نمی شکستم و خورد نمیشدم، بقدر کفایت از روزگار خورده بودم!
وقتی پیامهاشو نخوندم تنها و آخرین پیامکی که ازش رسید این بود:
نخون و جواب نده نازنینم، ولــــــــــی.......
ولــــــــــی.....
قرارمان
همین بهار
زیر شکوفه های شعر...!
آنجا که واژه های عاشقانه ی من
برای تو گل می کنند !
آنجا که حرف های زمین افتاده ام ،
دوباره سبز می شوند
وَ دست های عاشقمان
گره در کارِ سبزه ها می اندازند ؛
قرارمان زیرِ چشم های تو !
آنجا که شعر
نم نم شروع می شود...!
منتظرت می مونم ...... می مونم..... می مونم
مواظب گلهام باش. شاید روزی خشکیده شونو ازت تحویل گرفتم.
خدای من پشت و پناهت نازنینِ آریان....
درحالیکه تمام وجودم از دوست داشتنی آرام و بیخبر و آرزویی درنهایت خواستنها میسوخت و عذابم میداد، ته دلم از پیامک زیباش خوشحالی زیادی لانه کرده بود که اندازه اش برای خودمم مشخص نبود. فقط لرزشهای قلبم خبر از بی قراریهام میداد.
ولی با تمام خوشحالی هام اشکامم جمع نمیشد و کوله باری از ترسی ناشناخته رو هم با خودم یدک میکشیدم!
اونشب گلهای زیباشو در آغوش کشیدم و سر بر بالین گلهاش گذاشته ساعتی باهاشون حرف زدم و در آخر زمرمه کردم:
شبــــــــــم را
خیالِ ماهِ روی تو
بخیر میکند ؛
بالاخره بوسه ای به گلبرگهای گلهام نشوندم و...... خوابیدم.
و ........... اونشب آخرین باری بود که از آریان پیام دریافت کردم و دیگه هیچ خبری ازش نشد.
حتی دیگه توی تلگرامم بهم پیام هم نداد و دیگه ندیدمش!
راستش بشــــــــــدتِ تمام دلتنگش بودم و دیدنش و خبری ازش با دیدن چهره ی ماهش آرزوم بود ولی ............. رفته .......... بود...
بازم در کنار چشمان همیشه اشکآلودم احساس افسردگی میکردم و تمام امیدهایی که روزی در دلم رخنه کرده باعث شادیم بودند، همه پر کشیده بودند.
ده روزی گذشت و منِ دلمرده اصلا در مورد دیدن مهران و آریان با هیچکدوم از دوستام حرفی نزده کلا دهن باز نکردم که مبادا در موردشون زیاد حرف بزنیم و رفته رفته بیشتر دلبسته ی آریان بشم که باید خودم مراعات میکردم.
من تاب تحمل شکست دیگه ای رو در اوج جوونیم نداشتم که ....... نداشتم!
ولی ......
تا به امروز چه کسی تونسته بود از دست چشمان تیزبین و مثل عقاب پری دربره که من نفر دوم باشم؟
اونروز و اون ساعت در آزمایشگاه مشغول آزمایش بودیم و مهدیه هم نیومده بود که خیر سرمون از عوض ایشونم که هم گروهی بودیم داشتیم آزمایش میکردیم.
اونجوری که زنگیده خبر داده بود دیشب عمو و زن عموی شوهرش پاگشاشون کرده بودند و کلی مهمون داشتند.
عروس و داماد ما هم اجبارا دیر بخونه برگشته، عروس خانم ما رو یارای اون نبود که صبح زود از خواب بیدار بشه که حتما توی دانشگاه گیج میزد و بدردی نمیخورد! پس خوابیدن و دیر اومدن بهتر
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_بیست_و_هفتم
با دیدن لحظه ای آریان چنان دلشاد شدم که حد نداشت! چنان خواستن و عشقی توی دلم برپا شد که داشتم از ذوق پس میفتادم! چنان غروری سراپامو گرم......... نــــــــــه داااااااااااااغ کرد که اصلا نمیدونستم اسمشو چی بزارم!
آریان خونه شون که اینور نبود، صدرصد برای دیدنم اومده بود و منم که دنیا دنیا از اومدنش راضی و خوشحال و اونهمه هم چشم براهش بودم!
دیگه از دیدرسم دور شد.
همچنانکه داخل ماشین می نشستم فکر کردم: نکنه..... نکنه ...... خدای نکرده مسیرش از اینور بوده میگذشته که منم اینهمه بخودم امیدواری میدم و خوشحالی میکنم که فقط رقص وسط کوچه ام مونده؟!!!!!!!!
لبخندی از عمق جانم زدم! مثل اینکه بدلم افتاده بود برای دیدن من خودشو رسونده و حالا از مدتها منتظرم بوده که الان و در این لحظه خوشحالترین و شادترین و باحال ترین مریض و آمپول تزریق کرده ی دنیا فقط خودم و خــــــــــودم بودم که باید در رکوردهای گینس اسمم ثبت میشد 😊 😊
بابام راه افتاد. تا سر خیابون رسیدیم از دیدن ماشین آریان که توقف کرده با چراغهایی روشن منتظرمون بود ناخواسته لبخندی زدم!
گذرا دل خواسته، خودخواسته و با قلبی پراز تپش بطرفش برگشتم که نگاهمون قشنگ در هم پیچید که سری به آرامی برای همدیگه پایین آوردیم و لبخندی زیبا هم بدرقه ی راهم شد.
نگاهمو برگردوندم و توی دلم براش خوندم:
اگر باشــــــــــی
دستانت را می گیرم
و پرواز می کنم
به رویایی که
هیچ بالی نمی خواهد
فقط تو باید باشی
باید همدست من باشی
باید در قلب من باشی
شب بازم هرلحظه به تعداد پیامهاش اضافه میشد، ولی اصلا خصوصی شو باز نمیکردم که تیک دوم رو بخوره و بفهمه پیامهاش دریافت شده!
بنظر خودم بهترین کار دورشدنمون از همدیگه بود که منهم این وسط نمی شکستم و خورد نمیشدم، بقدر کفایت از روزگار خورده بودم!
وقتی پیامهاشو نخوندم تنها و آخرین پیامکی که ازش رسید این بود:
نخون و جواب نده نازنینم، ولــــــــــی.......
ولــــــــــی.....
قرارمان
همین بهار
زیر شکوفه های شعر...!
آنجا که واژه های عاشقانه ی من
برای تو گل می کنند !
آنجا که حرف های زمین افتاده ام ،
دوباره سبز می شوند
وَ دست های عاشقمان
گره در کارِ سبزه ها می اندازند ؛
قرارمان زیرِ چشم های تو !
آنجا که شعر
نم نم شروع می شود...!
منتظرت می مونم ...... می مونم..... می مونم
مواظب گلهام باش. شاید روزی خشکیده شونو ازت تحویل گرفتم.
خدای من پشت و پناهت نازنینِ آریان....
درحالیکه تمام وجودم از دوست داشتنی آرام و بیخبر و آرزویی درنهایت خواستنها میسوخت و عذابم میداد، ته دلم از پیامک زیباش خوشحالی زیادی لانه کرده بود که اندازه اش برای خودمم مشخص نبود. فقط لرزشهای قلبم خبر از بی قراریهام میداد.
ولی با تمام خوشحالی هام اشکامم جمع نمیشد و کوله باری از ترسی ناشناخته رو هم با خودم یدک میکشیدم!
اونشب گلهای زیباشو در آغوش کشیدم و سر بر بالین گلهاش گذاشته ساعتی باهاشون حرف زدم و در آخر زمرمه کردم:
شبــــــــــم را
خیالِ ماهِ روی تو
بخیر میکند ؛
بالاخره بوسه ای به گلبرگهای گلهام نشوندم و...... خوابیدم.
و ........... اونشب آخرین باری بود که از آریان پیام دریافت کردم و دیگه هیچ خبری ازش نشد.
حتی دیگه توی تلگرامم بهم پیام هم نداد و دیگه ندیدمش!
راستش بشــــــــــدتِ تمام دلتنگش بودم و دیدنش و خبری ازش با دیدن چهره ی ماهش آرزوم بود ولی ............. رفته .......... بود...
بازم در کنار چشمان همیشه اشکآلودم احساس افسردگی میکردم و تمام امیدهایی که روزی در دلم رخنه کرده باعث شادیم بودند، همه پر کشیده بودند.
ده روزی گذشت و منِ دلمرده اصلا در مورد دیدن مهران و آریان با هیچکدوم از دوستام حرفی نزده کلا دهن باز نکردم که مبادا در موردشون زیاد حرف بزنیم و رفته رفته بیشتر دلبسته ی آریان بشم که باید خودم مراعات میکردم.
من تاب تحمل شکست دیگه ای رو در اوج جوونیم نداشتم که ....... نداشتم!
ولی ......
تا به امروز چه کسی تونسته بود از دست چشمان تیزبین و مثل عقاب پری دربره که من نفر دوم باشم؟
اونروز و اون ساعت در آزمایشگاه مشغول آزمایش بودیم و مهدیه هم نیومده بود که خیر سرمون از عوض ایشونم که هم گروهی بودیم داشتیم آزمایش میکردیم.
اونجوری که زنگیده خبر داده بود دیشب عمو و زن عموی شوهرش پاگشاشون کرده بودند و کلی مهمون داشتند.
عروس و داماد ما هم اجبارا دیر بخونه برگشته، عروس خانم ما رو یارای اون نبود که صبح زود از خواب بیدار بشه که حتما توی دانشگاه گیج میزد و بدردی نمیخورد! پس خوابیدن و دیر اومدن بهتر
۱۲۴
۱۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.