شهر که خاموش شود...
شهر که خاموش شود...
همه آن کسانی که میخواهند من و تو با هم نباشیم، که می خوابند...
دستت را میگیرم و میبرم به کوچههای شهر، میبرم آنجا که عاشقها خاطره دارند، که نکند توی دفترچهی روزانهمان این جا از قلم بیوفتد.
به جکهای بیمزهات قاهقاه میخندم... و مدتها با هم دربارهی اینکه چرا کلاغها همه چیز میخورند حرف میزنیم، سرم را روی شانهات میگذارم و از نازیها از تو میپرسم،
برای خودمان خانه تصور میکنیم و تو میگویی به نظرم باید اتاق مجزایی بسازیم با نور کم و سیگار برای نوشتن. بعد هم من به مخترع سیگار لعنت میفرستم که قصد جانت را کرده است...
شب که بشود، تا صبح توی چشمهایت، روی یکی از نیمکتهای پارک، نگاه میکنم و آرزو میکنم که کاش عمر خورشید همین یک شب به پایان برسد .
وقتی همه خوابیدند، دستت را میگیرم و شانه به شانهی تو پا به خواب میگذارم و با تو تمام لحظاتی که آرزو دارم را میسازم.
95/11/18
همه آن کسانی که میخواهند من و تو با هم نباشیم، که می خوابند...
دستت را میگیرم و میبرم به کوچههای شهر، میبرم آنجا که عاشقها خاطره دارند، که نکند توی دفترچهی روزانهمان این جا از قلم بیوفتد.
به جکهای بیمزهات قاهقاه میخندم... و مدتها با هم دربارهی اینکه چرا کلاغها همه چیز میخورند حرف میزنیم، سرم را روی شانهات میگذارم و از نازیها از تو میپرسم،
برای خودمان خانه تصور میکنیم و تو میگویی به نظرم باید اتاق مجزایی بسازیم با نور کم و سیگار برای نوشتن. بعد هم من به مخترع سیگار لعنت میفرستم که قصد جانت را کرده است...
شب که بشود، تا صبح توی چشمهایت، روی یکی از نیمکتهای پارک، نگاه میکنم و آرزو میکنم که کاش عمر خورشید همین یک شب به پایان برسد .
وقتی همه خوابیدند، دستت را میگیرم و شانه به شانهی تو پا به خواب میگذارم و با تو تمام لحظاتی که آرزو دارم را میسازم.
95/11/18
۳.۱k
۱۸ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.