یواشکی دوستت خواهم داشت
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجم
فقط بهتزده نگاش میکردم و حالا توی مغزم کنکاش میکردم جوابی پیدا کنم و بهش بدم بلکه دست از سرم برداره پسره ی دیووووووونه!
پویا حرفاشو محکم زد و عصبی پشت بمن کرده خواست راهشو بگیره بره، که بلند خندیده گفتم: صبر کن ببینم پویا!!! خودت یه طرفه بریدی و دوختی و اصلا اجازه ی تصمیم گیری هم که بهم نمیدی مثل بابات که بشه عموجوون محترم بنده! خب حلال زاده به باباش میره دیگه انتظاری نیست!
فقط بمن بگو چرا فکر میکنی ازدواج زورکی هم داریــــــــــم؟ چرا فکر میکنی من مجبورم باهات ازدواج کنــــــــــم؟ شاید من اصلا نخوام عروس عمو و زن عمو بشم که اونجوری شمشیرشون همیشه برای ما رو هستش و تا فرصتی گیر بیارن حتما مارو رو به قبله دراز میکنن که بدون کوچکترین رحمی پــِـــــــــــــخ!
( و با دستم زیرگلومو نشون دادم ) اصلا چه خوابی دیدی که بهت مشتبه شده با دخترعموت ازدواج کنی که میدونی هیچیک از پدرمادرهامون عمــــــــــرا راضی به اینکار نمیشن؟ خواهش میکنم عوض قهر و این اداها و اونهمه عصبی شدن، کمی عاقلانه تر فکر کن و دنبال دختر مناسبی باش که من اصلا بدردت نمیخورم!
بطرفم برگشته داشت بحرفام گوش میکرد که همونجوری نشسته ادامه دادم: اولا من عاشقت نیستم و تا حالا بهت فکر نکردم. دوما عــــــــــمرا مامان و بابام راضی به اینکار بشن که خودتم میدونی علت واقعیش چیه و کاملا هم حق به جانب ماست! سوما ایــــــــــــــــــــنهمه دخـــــتر! چرا تو سرراست اومدی خرخره ی منِ بدبخت رو چسبیدی؟ گفتم و بازم میگم، من همیشه دوست داشتم با عشق ازدواج کنم و تا به امروز که این سعادت نصیبم نشده! عشق زورکی همکه نوبره به خــــــــــدا، اونم تو تصمیم داری امروز با ضرب و زورِ چماق توی حلقم بکنی! الان دست از سر کچلمون برمیداری یا نه؟ لطفا به کس دیگه ای فکر کن که من نیستم و نخواهم بود!
فقط و فقط نگام کرد و نگام کرد! چشمشو از نی نی چشمام کنار نکشید و منم اصلا کم نیاوردم و فقط آرام سری به معنی نه براش به چپ و راست تکون دادم!
بدون اینکه چیزی بگه، همونطوری که بیخبر اومده و روزمو خراب کرده بود، همونطوری هم غیبش زده رفت.
حتی پیش مامان بابام هم نرفته بود خداحافظی کنه و همه متحیر بودن پویا چرا یهویی غیبش زده، که مامان فقط گفت: اینجور چیزا زیادم ازشون بعید نیست، زیاد فکرتونو مشغولش نکنین!
چیزی در مورد اتفاقات افتاده به هیشکی نگفتم. فقط امیدوار بودم پویا سرعقل اومده و دست از سرم برداشته باشه.
مدتی گذشت و دیگه کم کم داشتم پویا و حرفاشو فراموش میکردم که یه روز بعداز شام زنگ زد و اطلاع داد برای دیدنمون میاد!
با شنیدن این خبر رسما چنان شکم دردی گرفتم که بابام تند میخواست آماده بشه و منو به بیمارستان برسونه! ولی مامان با درست کردن جوشونده و چایی نبات بدادم رسید که این دل پیچه ها باعث شد کلا از اتاقم بیرون نیام و اصلا چشمم به صورت پویا نیفتاد!
اوایل مهرماه بود و دانشگاهها تازه راه افتاده بودند. اونروز صبح که شادمان از خونه بیرون اومدم، بابام مثل همیشه منو تا مسیری کوتاه با ماشین خودمون رسوند تا بقیه ی راه رو با سرویس به دانشگاه برم.
بابام تازه دور شده منتظر سرویس دانشگاه بودم که صدای سیگنالی بگوشم خورد.
توجهی نکردم. روزی هزاربار از این سیگنالهارو می شنیدیم و بیخیال میگذشتیم. خداروشکر که هیچوقتم برای ما نبود!
ولی وقتی اسم خودمو شنیدم که یکی داشت صدام میکرد اونم بدون پسوند و پیشوند و بدون اسم فامیل، تا برگشتم چشمم به پویا افتاد که کنار سمند مسی رنگی ایستاده بود و در حالیکه یک پاش داخل ماشین و یکیم روی زمین بود منو صدا میکرد.
واقعا احساس کردم قلبم گرومبی ریزش کرد و داره از پشتم بیرون میاد. نفسم هم توی سینه ام گره خورده، تنگی نفس هم گرفته بودم شدید!
چندنفری که توی ایستگاه منتظر بودند، داشتند نگامون میکردند.
اگه به سمت پویا نمیرفتم واقعا بد میشد و جای خجالت داشت! از پویا هم بعید نبود بیاد بازومو بگیره و کشان کشان بطرف ماشینش ببره! عموزاده ی ما خل و چل تمام عیار بود!
آهسته و ناراضی بطرفش قدم برداشتم که خیلیم شیک کرده با صورتی سه تیغ و چشمانی درخشان و چهره ای که از شادی برق میزد منو نگاه میکرد.
تا برسم دوسه قدمی بطرفم اومده بعداز سلام احوالپرسی، صبح بخیر و نگاههای خیره اش گفت: اومدم دنبالت برسونمت! از دم درتون دنبالتون بودم.
آروم گفتم: خیلی زحمت کشیدی! ولی اصلا راضی بزحمت نیستم. الان سرویس دانشگاه میاد و خیلی راحت خودمو میرسونم. شما بفرمایید!
پویا درحالیکه ابروهاشو بهم گره میزد گفت: اینهمه راهو دنبالت نیومدم این حرفارو بشنوم. بشین بریم که منم کار دارم و باید خودمو به اداره برسونم!
تا دهن باز کردم بگم نمیتونم باهات بیام، چنان
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_پنجم
فقط بهتزده نگاش میکردم و حالا توی مغزم کنکاش میکردم جوابی پیدا کنم و بهش بدم بلکه دست از سرم برداره پسره ی دیووووووونه!
پویا حرفاشو محکم زد و عصبی پشت بمن کرده خواست راهشو بگیره بره، که بلند خندیده گفتم: صبر کن ببینم پویا!!! خودت یه طرفه بریدی و دوختی و اصلا اجازه ی تصمیم گیری هم که بهم نمیدی مثل بابات که بشه عموجوون محترم بنده! خب حلال زاده به باباش میره دیگه انتظاری نیست!
فقط بمن بگو چرا فکر میکنی ازدواج زورکی هم داریــــــــــم؟ چرا فکر میکنی من مجبورم باهات ازدواج کنــــــــــم؟ شاید من اصلا نخوام عروس عمو و زن عمو بشم که اونجوری شمشیرشون همیشه برای ما رو هستش و تا فرصتی گیر بیارن حتما مارو رو به قبله دراز میکنن که بدون کوچکترین رحمی پــِـــــــــــــخ!
( و با دستم زیرگلومو نشون دادم ) اصلا چه خوابی دیدی که بهت مشتبه شده با دخترعموت ازدواج کنی که میدونی هیچیک از پدرمادرهامون عمــــــــــرا راضی به اینکار نمیشن؟ خواهش میکنم عوض قهر و این اداها و اونهمه عصبی شدن، کمی عاقلانه تر فکر کن و دنبال دختر مناسبی باش که من اصلا بدردت نمیخورم!
بطرفم برگشته داشت بحرفام گوش میکرد که همونجوری نشسته ادامه دادم: اولا من عاشقت نیستم و تا حالا بهت فکر نکردم. دوما عــــــــــمرا مامان و بابام راضی به اینکار بشن که خودتم میدونی علت واقعیش چیه و کاملا هم حق به جانب ماست! سوما ایــــــــــــــــــــنهمه دخـــــتر! چرا تو سرراست اومدی خرخره ی منِ بدبخت رو چسبیدی؟ گفتم و بازم میگم، من همیشه دوست داشتم با عشق ازدواج کنم و تا به امروز که این سعادت نصیبم نشده! عشق زورکی همکه نوبره به خــــــــــدا، اونم تو تصمیم داری امروز با ضرب و زورِ چماق توی حلقم بکنی! الان دست از سر کچلمون برمیداری یا نه؟ لطفا به کس دیگه ای فکر کن که من نیستم و نخواهم بود!
فقط و فقط نگام کرد و نگام کرد! چشمشو از نی نی چشمام کنار نکشید و منم اصلا کم نیاوردم و فقط آرام سری به معنی نه براش به چپ و راست تکون دادم!
بدون اینکه چیزی بگه، همونطوری که بیخبر اومده و روزمو خراب کرده بود، همونطوری هم غیبش زده رفت.
حتی پیش مامان بابام هم نرفته بود خداحافظی کنه و همه متحیر بودن پویا چرا یهویی غیبش زده، که مامان فقط گفت: اینجور چیزا زیادم ازشون بعید نیست، زیاد فکرتونو مشغولش نکنین!
چیزی در مورد اتفاقات افتاده به هیشکی نگفتم. فقط امیدوار بودم پویا سرعقل اومده و دست از سرم برداشته باشه.
مدتی گذشت و دیگه کم کم داشتم پویا و حرفاشو فراموش میکردم که یه روز بعداز شام زنگ زد و اطلاع داد برای دیدنمون میاد!
با شنیدن این خبر رسما چنان شکم دردی گرفتم که بابام تند میخواست آماده بشه و منو به بیمارستان برسونه! ولی مامان با درست کردن جوشونده و چایی نبات بدادم رسید که این دل پیچه ها باعث شد کلا از اتاقم بیرون نیام و اصلا چشمم به صورت پویا نیفتاد!
اوایل مهرماه بود و دانشگاهها تازه راه افتاده بودند. اونروز صبح که شادمان از خونه بیرون اومدم، بابام مثل همیشه منو تا مسیری کوتاه با ماشین خودمون رسوند تا بقیه ی راه رو با سرویس به دانشگاه برم.
بابام تازه دور شده منتظر سرویس دانشگاه بودم که صدای سیگنالی بگوشم خورد.
توجهی نکردم. روزی هزاربار از این سیگنالهارو می شنیدیم و بیخیال میگذشتیم. خداروشکر که هیچوقتم برای ما نبود!
ولی وقتی اسم خودمو شنیدم که یکی داشت صدام میکرد اونم بدون پسوند و پیشوند و بدون اسم فامیل، تا برگشتم چشمم به پویا افتاد که کنار سمند مسی رنگی ایستاده بود و در حالیکه یک پاش داخل ماشین و یکیم روی زمین بود منو صدا میکرد.
واقعا احساس کردم قلبم گرومبی ریزش کرد و داره از پشتم بیرون میاد. نفسم هم توی سینه ام گره خورده، تنگی نفس هم گرفته بودم شدید!
چندنفری که توی ایستگاه منتظر بودند، داشتند نگامون میکردند.
اگه به سمت پویا نمیرفتم واقعا بد میشد و جای خجالت داشت! از پویا هم بعید نبود بیاد بازومو بگیره و کشان کشان بطرف ماشینش ببره! عموزاده ی ما خل و چل تمام عیار بود!
آهسته و ناراضی بطرفش قدم برداشتم که خیلیم شیک کرده با صورتی سه تیغ و چشمانی درخشان و چهره ای که از شادی برق میزد منو نگاه میکرد.
تا برسم دوسه قدمی بطرفم اومده بعداز سلام احوالپرسی، صبح بخیر و نگاههای خیره اش گفت: اومدم دنبالت برسونمت! از دم درتون دنبالتون بودم.
آروم گفتم: خیلی زحمت کشیدی! ولی اصلا راضی بزحمت نیستم. الان سرویس دانشگاه میاد و خیلی راحت خودمو میرسونم. شما بفرمایید!
پویا درحالیکه ابروهاشو بهم گره میزد گفت: اینهمه راهو دنبالت نیومدم این حرفارو بشنوم. بشین بریم که منم کار دارم و باید خودمو به اداره برسونم!
تا دهن باز کردم بگم نمیتونم باهات بیام، چنان
۱۴۵
۱۷ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.