یواشکی دوستت خواهم داشت
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سوم
به آرامی بدون اینکه نگاهی بطرف پویا بندازم به آشپزخونه پیش مامان رفتم، ولی نگاههای خاص پسرعموم که با من میچرخید ناراحتم میکرد و بشدت سردرگم بودم.
من و پویا اصلا ارتباطی با هم نداشتیم و فوق فوقش فقط چند قدمی بیرون از خونه با هم همراه میشدیم در حد احوالپرسی، که به عنوان پسرعموی بزرگم دوستش داشتم و دیگه هیچ، که بجز پسرعموی مهربونم نمی تونست برام چیز دیگه ای باشه!!
ولی امروز............ همچی فرق کرده بود..... نگاهاش.... رفتاراش..... حرفاش که طنین خاصی برام داشت و جور خاصی نازی میگفت که ته دلم میلرزید و بعد ازم سوال می کرد، که منم سعی میکردم حواسمو جمع کنم بلکه بتونم درست جوابشو بدم!
من نازنین، دانشجوی ترم شش زیست گیاهی بودم و برادر کوچکترم میلاد سه سال ازم کوچکتر و دوره ی پیش دانشگاهی رو میگذروند که با اون هیکلش اسم ته تغاری خونه رو یدک میکشید.
بابای مهربون و زحمتکشم بازنشسته ی کارخانه ی تولید سیمان بود و به خاطر سختی کاری که داشتند در همون بیست سال خدمت بازنشسته شده بود در حالیکه همش 47 سال داشت و اصلا به قیافه ی جوان و قدو بالای بلند با قیافه ی پرازمحبتش بازنشستگی نمیخورد!
بابا جوونم بعداز بازنشستگی برای اینکه اوقاتش تلف نشده به بطالت نگذره و کمکی خرجی برای خونه دست و پا کنه، سوپرمارکت کوچکی برای خودش راه انداخته سرشو مشغول کرده بود.
عموجوونم بابای پویا و تنها برادر بابام، که ده سالی از بابام بزرگتر بود و همیشه حس ریاست طلبی و بزرگی و مثلا محبت پدرانه نسبت به بابام داشت، اخلاقی داشت که هرآن حرف و حدیث و دعوایی بین مامان و بابا اتفاق میفتاد، از این عموجون زرنگم نشات میگرفت که ردپای خودش و حرفهاش در این دعواها به چشم میخورد و صدای مارو بلند میکرد.
با این اخلاقهای تند عمو که هنوزم بابامو به چشم بچه ای میدید که باید راه و چاه زندگی رو نشونش داد و حواسشو نسبت به زندگی و زن و بچه اش جمع کرد، جوری شده بود که ما دیگه ماه تا ماه عموجوون و خونواده شو نمی دیدیم و زندگی آروممون رو به دیداری نمی فروختیم که این دیدارها هیچ سودی برامون نداشت و بلکه سبب شرّ هم میشد.
البته اونطوری که بعدا فهمیدم و مامانم تعریف کرد، مشکلِ حادّ عموجوونم بیشتر با مامانم بود و همیشه ی خدا ادعا کرده شاکی بود که مامان با ناز و ادا و قر و غمزه، بابارو که از قدیم الایام با هم همسایه بودند، از راه بدر کرده نذاشته بود بابای خوشگلم با خواهرزنِ عموم ازدواج کنه و خوشبختِ عالم بشه که مامان کلا در همه ی دوران باعث بدبختی بابام بود!
من هیچوقتِ خدا نفهمیدم مامان چه مدلی بابارو بدبخت کرده بود!!! چون واقعا زندگی آروم و بی سروصدایی داشتیم و تا اونجایی همکه میدیدم بابای نازم عاشقانه مامان رو دوست داشت و چنان پراز محبت و عشق ملاحت جان صداش میزد و گاهی پیش ما بهش گیر میداد و به پروبالش می پیچید که ذوق میکردیم و صدای خنده هامون خونه رو برمیداشت.
مامان خوشگلم هم که جوونش برای بابا در میرفت و دیگه تمام!
عموجوونِ بزرگِ ما گاهی بحدی توی مسائل خونه مون دخالت میکرد و راه و روش زندگی برامون ترسیم میکرد، که وقتی من کوچیک بودم، حتی پای مامان و بابام به دادگاه هم کشیده شده بود! ولی خدارو شکر همچی با درایت و ریزبینی رییس دادگاه ختم بخیر شده هردو سر زندگیشون برگشته بودند.
طبق تعریفهای مامان، مشکل عموجوون با مامانم از زمانی شدت یافته بود که خواهرزن عموم بعداز ازدواجش نتونسته بود بچه دار بشه و شوهرش دوباره ازدواج کرده سرش هوو آورده بود!
از اونروز به بعد مامان بیچاره ی من از شمر و یزید هم گناهکارتر شده عمو فقط به چشم یه دزد آسایش به مامان نگاه میکرد که دیگه اجبارا از خونواده ی عمو بریدیم و رفت و آمدها روز به روز کم و کمتر شد.
بیچاره مامانم که مسئوول نازایی دیگران هم بود و باید همه رقمه تقاص پس میداد.
حالا هم که پویا در اداره ی راه استخدام شده و مستقل شده بود، دور از چشم بابا مامانش کم کم بخونه مون رفت و آمد میکرد و احساس میکردم نگاهش بمن رنگ و بوی دیگه ای داره.
برای اینکه نگاههای پویا ختم بخیر بشه و امروز رو به سلامتی رد کنم، کلا خودمو به اون راه میزدم که متوجه چیزی نیستم و اصلا نه چیزی می بینم نه چیزی می شنوم.
بعداز ناهارِ اونروز که پویا مهمونمون بود بابا هم خوشحال، بعداز شستن ظرفها میخواستم خودمو به خنکای درختهای باغ بسپارم و کمی از زیبایی بهشت سای درختها و گلهای رنگارنگ درختان میوه در اوایل اردیبهشت ماه استفاده کنم که هوا هم نسبت به روزهای قبل کمی گرم بود.
باغ بزرگی داشتیم که بابا بعداز چندسال مستاجری گوشه ای از باغ رو خونه ی بزرگی برای زندگیمون ساخته بود که تنها دارایی و مایملکمون بود و صدالبته این باغ خیلی
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_سوم
به آرامی بدون اینکه نگاهی بطرف پویا بندازم به آشپزخونه پیش مامان رفتم، ولی نگاههای خاص پسرعموم که با من میچرخید ناراحتم میکرد و بشدت سردرگم بودم.
من و پویا اصلا ارتباطی با هم نداشتیم و فوق فوقش فقط چند قدمی بیرون از خونه با هم همراه میشدیم در حد احوالپرسی، که به عنوان پسرعموی بزرگم دوستش داشتم و دیگه هیچ، که بجز پسرعموی مهربونم نمی تونست برام چیز دیگه ای باشه!!
ولی امروز............ همچی فرق کرده بود..... نگاهاش.... رفتاراش..... حرفاش که طنین خاصی برام داشت و جور خاصی نازی میگفت که ته دلم میلرزید و بعد ازم سوال می کرد، که منم سعی میکردم حواسمو جمع کنم بلکه بتونم درست جوابشو بدم!
من نازنین، دانشجوی ترم شش زیست گیاهی بودم و برادر کوچکترم میلاد سه سال ازم کوچکتر و دوره ی پیش دانشگاهی رو میگذروند که با اون هیکلش اسم ته تغاری خونه رو یدک میکشید.
بابای مهربون و زحمتکشم بازنشسته ی کارخانه ی تولید سیمان بود و به خاطر سختی کاری که داشتند در همون بیست سال خدمت بازنشسته شده بود در حالیکه همش 47 سال داشت و اصلا به قیافه ی جوان و قدو بالای بلند با قیافه ی پرازمحبتش بازنشستگی نمیخورد!
بابا جوونم بعداز بازنشستگی برای اینکه اوقاتش تلف نشده به بطالت نگذره و کمکی خرجی برای خونه دست و پا کنه، سوپرمارکت کوچکی برای خودش راه انداخته سرشو مشغول کرده بود.
عموجوونم بابای پویا و تنها برادر بابام، که ده سالی از بابام بزرگتر بود و همیشه حس ریاست طلبی و بزرگی و مثلا محبت پدرانه نسبت به بابام داشت، اخلاقی داشت که هرآن حرف و حدیث و دعوایی بین مامان و بابا اتفاق میفتاد، از این عموجون زرنگم نشات میگرفت که ردپای خودش و حرفهاش در این دعواها به چشم میخورد و صدای مارو بلند میکرد.
با این اخلاقهای تند عمو که هنوزم بابامو به چشم بچه ای میدید که باید راه و چاه زندگی رو نشونش داد و حواسشو نسبت به زندگی و زن و بچه اش جمع کرد، جوری شده بود که ما دیگه ماه تا ماه عموجوون و خونواده شو نمی دیدیم و زندگی آروممون رو به دیداری نمی فروختیم که این دیدارها هیچ سودی برامون نداشت و بلکه سبب شرّ هم میشد.
البته اونطوری که بعدا فهمیدم و مامانم تعریف کرد، مشکلِ حادّ عموجوونم بیشتر با مامانم بود و همیشه ی خدا ادعا کرده شاکی بود که مامان با ناز و ادا و قر و غمزه، بابارو که از قدیم الایام با هم همسایه بودند، از راه بدر کرده نذاشته بود بابای خوشگلم با خواهرزنِ عموم ازدواج کنه و خوشبختِ عالم بشه که مامان کلا در همه ی دوران باعث بدبختی بابام بود!
من هیچوقتِ خدا نفهمیدم مامان چه مدلی بابارو بدبخت کرده بود!!! چون واقعا زندگی آروم و بی سروصدایی داشتیم و تا اونجایی همکه میدیدم بابای نازم عاشقانه مامان رو دوست داشت و چنان پراز محبت و عشق ملاحت جان صداش میزد و گاهی پیش ما بهش گیر میداد و به پروبالش می پیچید که ذوق میکردیم و صدای خنده هامون خونه رو برمیداشت.
مامان خوشگلم هم که جوونش برای بابا در میرفت و دیگه تمام!
عموجوونِ بزرگِ ما گاهی بحدی توی مسائل خونه مون دخالت میکرد و راه و روش زندگی برامون ترسیم میکرد، که وقتی من کوچیک بودم، حتی پای مامان و بابام به دادگاه هم کشیده شده بود! ولی خدارو شکر همچی با درایت و ریزبینی رییس دادگاه ختم بخیر شده هردو سر زندگیشون برگشته بودند.
طبق تعریفهای مامان، مشکل عموجوون با مامانم از زمانی شدت یافته بود که خواهرزن عموم بعداز ازدواجش نتونسته بود بچه دار بشه و شوهرش دوباره ازدواج کرده سرش هوو آورده بود!
از اونروز به بعد مامان بیچاره ی من از شمر و یزید هم گناهکارتر شده عمو فقط به چشم یه دزد آسایش به مامان نگاه میکرد که دیگه اجبارا از خونواده ی عمو بریدیم و رفت و آمدها روز به روز کم و کمتر شد.
بیچاره مامانم که مسئوول نازایی دیگران هم بود و باید همه رقمه تقاص پس میداد.
حالا هم که پویا در اداره ی راه استخدام شده و مستقل شده بود، دور از چشم بابا مامانش کم کم بخونه مون رفت و آمد میکرد و احساس میکردم نگاهش بمن رنگ و بوی دیگه ای داره.
برای اینکه نگاههای پویا ختم بخیر بشه و امروز رو به سلامتی رد کنم، کلا خودمو به اون راه میزدم که متوجه چیزی نیستم و اصلا نه چیزی می بینم نه چیزی می شنوم.
بعداز ناهارِ اونروز که پویا مهمونمون بود بابا هم خوشحال، بعداز شستن ظرفها میخواستم خودمو به خنکای درختهای باغ بسپارم و کمی از زیبایی بهشت سای درختها و گلهای رنگارنگ درختان میوه در اوایل اردیبهشت ماه استفاده کنم که هوا هم نسبت به روزهای قبل کمی گرم بود.
باغ بزرگی داشتیم که بابا بعداز چندسال مستاجری گوشه ای از باغ رو خونه ی بزرگی برای زندگیمون ساخته بود که تنها دارایی و مایملکمون بود و صدالبته این باغ خیلی
۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.