یواشکی دوستت خواهم داشت
#یواشکی_دوستت_خواهم_داشت
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_دوم
نگاهمو از صورتش گرفتم و باآرامشی دروغین اما جالب، برگشته قدمی برداشتم که عمو محکم و کشیده گفت: نــــــــــازی!
بدون برگشتن دوباره ایستادم!
از زمانیکه وارد محضر شده بودم اصلا نگاهی هرچند کوچک هم بطرفش نینداخته بودم و الان ........ عمرا اگه بهش نگاه میکردم!!
فقط لحظه ای مکث کردم و بعد بدون توجه به صدا زدنش دوباره راه افتاده خارج شدم که دیدم با پررویی و خیلی آمرانه به بابام گفت: اینه اون دختری که اونهمه ازش تعریف میکردی و دخترم دخترم میگفتی! اینجوری دختر بزرگ کردی که هنوز هیچی حالیش نیست و بزرگتری و کوچکتری رو هم یاد نگرفته! .....
سرجام خشکیدم و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. بابام عمرا در اینگونه موارد به برادر بزرگترش جواب پس میداد و روی حرفش حرفی میزد!! عمو همکه همیشه از فرصت استفاده میکرد و اسم ریش سفید روی خودش گذاشته دور برمیداشت و هرچی دلش میخواست بارش میکرد......همیشه هم خودمون بودیم و ....... خودمون که باید جلوی عمو می ایستادیم!
بطرف اتاق برگشتم و وارد شده محکم گفتم: باز میدان براتون خالیه نه؟ اول بخودتون و سراپاتون نگاهی بندازین و بعد قضاوت کنین! نه اینکه توی تمــــــــــــــــــــام این سالها از شما خیلی بزرگتری و درایت دیدیم که ما هم کوچکتری رو یاد بگیریم و در حد خودمون باشیم و احترام بذاریم؟ تا به امروز جز احترام چیزی ازم دیدین که الان هرچی دلتون خواست میگین! همین بزرگتری و ریش سفیدی شما باعثش بود که عاقبت ما به اینجا ختم شد، وگرنه ما که خودمون کوچکترین مشکلی نداشتیم!! خوشم میاد آبروی هرچی مرد هستش رو یکجا بردی که حاشا به غیرت و مردانگیت که اصلا اثری ازشون نداشتی! بخــــــــــدا حیفه اسم قشنگ عمو، که روی فردی مثل تو گذاشته بشه...... حــــــــــیفه!
پویا بلند گفت: نــــــــــااااااااااازییییییییی!!!
انگشتمو محکم بطرفش گرفته جدی گفتم: تــــــــــووووووو خــــــــــفه! تــــــــــووووو هنوز باید شیرِ مامان جوووووووونت رو بخوری تا بزرگ شی پس لاااااااااااااال!
عمو در حالیکه سرخ شده بود بلند شده فریادزنان گفت: دختره ی زبون درازِ بی شعور، هزار بار گفتم تو لایق ما نبودی و من بهترینهارو برای پویا میخواستم! فکر هم نکن زیادی تحفه بودی و از آسمون افتادی که لنگه ات پیدا نمیشه! پسر من بدون تو هم خوشبخترین پسر و همسر عالم میشه که اینو بهت قــــــــــول میدم! تمام این روزهارو دونه دونه برای این دیوونه شمرده بودم ولی حیف که.....
پوزخندی بلند زده گفتم: منم خدایی دارم که سایه اش بالای سرمه و همچی رو می بینه و خودش قضاوت میکنه! فقط شما رو به خدای خودم می سپارم همین! خداروشکر کسی هم نیستم که ذره ای بدی برای پویا بخوام و بدبختیش آرزوم باشه ولــــــــــی.......
تند بطرف دیوار رفتم و دستمو دراز کرده همچنانکه روی دیوار محضر خط و نشون بزرگی می کشیدم گفتم: به امیدخــــــــــدا این خــــــــــط، اینم نشــــــــــون! به شما نشون میدم خوشبختی چه جوریه و چه مدلی هستش و کی خوشبخت میشه و کی خوشبخت تــــــــــر! تا کــــــــــور بشه کسی که سعادت و راحتی و خوشبختی برادر زاده شو نتونه ببینه و تحمل کنه که حالا خودشو به مردن بزنه و هزار نقشه براش بکشه!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و باید میرفتم! تا اینجارو هم فقط با کمک خدا دوام آورده بودم!
همچنانکه تند از اتاق خارج میشدم عمو از پشت سرم داد زد: خواهیم دید بانــــــــــوووووووو، خواهیم دید!!!
از وسط پله ها بلند گفتم: به امیدخدا منم نشونت میدم که آرزو بدل نــــــــــمونی و دستت از گور برام بیرون نمونه غریبه، که افراد توی خیابون شرف دارن به هزاران مثل توووووووو!
تا از پله ها پا به خیابون گذاشتم تازه لرزهای بدن یخزده ام شروع شد.
وسط تابستون و این چنین لرزهایی واقعا نوبر بود. دندونام داشت شدیدا بهم میخورد و کم کم داشتم میفتادم!
دستی برای تنها تاکسی خیابون بلند کردم و فقط تونستم خودمو توش بندازم.
سوار شده بیحال فقط گفتم مستقیم!
حالا این مستقیم به کجا ختم میشد رو نمیدونستم! حالم بد بود........ خیلی بد........
تمام زندگیم با سرنوشتمو باخته بودم و اسمِ تنهامو دوتا کرده بودم! هرچند توی شناسنامه ام چیزی ثبت نشده بود، ولی از این به بعد اسم یه جدایی رو هم باید یدک می کشیدم که کل زندگیمو به فنا میداد.
آیا واقعا خوشبختی که روی دیوار برای عمو ترسیم کرده حالا خط و نشون هم کشیده بودم، برام پشت در کمین کرده بود؟؟؟ اصلا مطمئن نبودم! از امروز اسم یه طلاق هم باهام همراه بود که ........
خودمو محکم در آغوش کشیدم بلکه بتونم لرزهامو کنترل کنم و بخودم مسلط بشم. ولی بشدت سردم بود!
تاکسی از جلوی پارکی میگذشت که تصمیم گرفتم پیاده بشم. حوصله ی رفتن بخو
#فاطمه_سودی "آسمان"
#قسمت_دوم
نگاهمو از صورتش گرفتم و باآرامشی دروغین اما جالب، برگشته قدمی برداشتم که عمو محکم و کشیده گفت: نــــــــــازی!
بدون برگشتن دوباره ایستادم!
از زمانیکه وارد محضر شده بودم اصلا نگاهی هرچند کوچک هم بطرفش نینداخته بودم و الان ........ عمرا اگه بهش نگاه میکردم!!
فقط لحظه ای مکث کردم و بعد بدون توجه به صدا زدنش دوباره راه افتاده خارج شدم که دیدم با پررویی و خیلی آمرانه به بابام گفت: اینه اون دختری که اونهمه ازش تعریف میکردی و دخترم دخترم میگفتی! اینجوری دختر بزرگ کردی که هنوز هیچی حالیش نیست و بزرگتری و کوچکتری رو هم یاد نگرفته! .....
سرجام خشکیدم و دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم. بابام عمرا در اینگونه موارد به برادر بزرگترش جواب پس میداد و روی حرفش حرفی میزد!! عمو همکه همیشه از فرصت استفاده میکرد و اسم ریش سفید روی خودش گذاشته دور برمیداشت و هرچی دلش میخواست بارش میکرد......همیشه هم خودمون بودیم و ....... خودمون که باید جلوی عمو می ایستادیم!
بطرف اتاق برگشتم و وارد شده محکم گفتم: باز میدان براتون خالیه نه؟ اول بخودتون و سراپاتون نگاهی بندازین و بعد قضاوت کنین! نه اینکه توی تمــــــــــــــــــــام این سالها از شما خیلی بزرگتری و درایت دیدیم که ما هم کوچکتری رو یاد بگیریم و در حد خودمون باشیم و احترام بذاریم؟ تا به امروز جز احترام چیزی ازم دیدین که الان هرچی دلتون خواست میگین! همین بزرگتری و ریش سفیدی شما باعثش بود که عاقبت ما به اینجا ختم شد، وگرنه ما که خودمون کوچکترین مشکلی نداشتیم!! خوشم میاد آبروی هرچی مرد هستش رو یکجا بردی که حاشا به غیرت و مردانگیت که اصلا اثری ازشون نداشتی! بخــــــــــدا حیفه اسم قشنگ عمو، که روی فردی مثل تو گذاشته بشه...... حــــــــــیفه!
پویا بلند گفت: نــــــــــااااااااااازییییییییی!!!
انگشتمو محکم بطرفش گرفته جدی گفتم: تــــــــــووووووو خــــــــــفه! تــــــــــووووو هنوز باید شیرِ مامان جوووووووونت رو بخوری تا بزرگ شی پس لاااااااااااااال!
عمو در حالیکه سرخ شده بود بلند شده فریادزنان گفت: دختره ی زبون درازِ بی شعور، هزار بار گفتم تو لایق ما نبودی و من بهترینهارو برای پویا میخواستم! فکر هم نکن زیادی تحفه بودی و از آسمون افتادی که لنگه ات پیدا نمیشه! پسر من بدون تو هم خوشبخترین پسر و همسر عالم میشه که اینو بهت قــــــــــول میدم! تمام این روزهارو دونه دونه برای این دیوونه شمرده بودم ولی حیف که.....
پوزخندی بلند زده گفتم: منم خدایی دارم که سایه اش بالای سرمه و همچی رو می بینه و خودش قضاوت میکنه! فقط شما رو به خدای خودم می سپارم همین! خداروشکر کسی هم نیستم که ذره ای بدی برای پویا بخوام و بدبختیش آرزوم باشه ولــــــــــی.......
تند بطرف دیوار رفتم و دستمو دراز کرده همچنانکه روی دیوار محضر خط و نشون بزرگی می کشیدم گفتم: به امیدخــــــــــدا این خــــــــــط، اینم نشــــــــــون! به شما نشون میدم خوشبختی چه جوریه و چه مدلی هستش و کی خوشبخت میشه و کی خوشبخت تــــــــــر! تا کــــــــــور بشه کسی که سعادت و راحتی و خوشبختی برادر زاده شو نتونه ببینه و تحمل کنه که حالا خودشو به مردن بزنه و هزار نقشه براش بکشه!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و باید میرفتم! تا اینجارو هم فقط با کمک خدا دوام آورده بودم!
همچنانکه تند از اتاق خارج میشدم عمو از پشت سرم داد زد: خواهیم دید بانــــــــــوووووووو، خواهیم دید!!!
از وسط پله ها بلند گفتم: به امیدخدا منم نشونت میدم که آرزو بدل نــــــــــمونی و دستت از گور برام بیرون نمونه غریبه، که افراد توی خیابون شرف دارن به هزاران مثل توووووووو!
تا از پله ها پا به خیابون گذاشتم تازه لرزهای بدن یخزده ام شروع شد.
وسط تابستون و این چنین لرزهایی واقعا نوبر بود. دندونام داشت شدیدا بهم میخورد و کم کم داشتم میفتادم!
دستی برای تنها تاکسی خیابون بلند کردم و فقط تونستم خودمو توش بندازم.
سوار شده بیحال فقط گفتم مستقیم!
حالا این مستقیم به کجا ختم میشد رو نمیدونستم! حالم بد بود........ خیلی بد........
تمام زندگیم با سرنوشتمو باخته بودم و اسمِ تنهامو دوتا کرده بودم! هرچند توی شناسنامه ام چیزی ثبت نشده بود، ولی از این به بعد اسم یه جدایی رو هم باید یدک می کشیدم که کل زندگیمو به فنا میداد.
آیا واقعا خوشبختی که روی دیوار برای عمو ترسیم کرده حالا خط و نشون هم کشیده بودم، برام پشت در کمین کرده بود؟؟؟ اصلا مطمئن نبودم! از امروز اسم یه طلاق هم باهام همراه بود که ........
خودمو محکم در آغوش کشیدم بلکه بتونم لرزهامو کنترل کنم و بخودم مسلط بشم. ولی بشدت سردم بود!
تاکسی از جلوی پارکی میگذشت که تصمیم گرفتم پیاده بشم. حوصله ی رفتن بخو
۹۲
۱۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.