@dargirkhaterat😔 💔
@dargirkhaterat😔 💔
#قسمت_هشتم
اومدن کتایون به همون یکبار ختم نشد. هفته ای یکبار به بهونه های مختلف میومد مغازه ایرج, براش غذا میاورد, چایی میریخت, با خنده دلبری میکرد, از مشکلاتش میگفت و براش دردودل میکرد.
اومدن هایی که ایراندخت از هیچکدومشون باخبر نشد.
ایرج وجدانشو اینجوری قانع میکرد که: خب دخترخالمه, از بچگی باهم بزرگ شدیم, نمیتونم راهش ندم یا از مغازه بندازمش بیرون. اصلا ازدواج اشتباهش تقصیر من بوده باید کمکش کنم.
چند ماه بعد هم به اصرار مادرش و کتایون تو مغازه استخدامش کرد تا کتایون سرش گرم شه و یه کمک خرجی پیدا کنه.
و ایرج باز هم به ایراندخت نگفت تا مثلا باعث ناراحتی ایرانش و سوتفاهم نشه. از همون دلیل های ابکیه وجدان راضی کن.
کم کم هفته ای یکبار ناهار نیومدنش به خونه تبدیل شد به کل هفته. پیش ایراندخت هم شلوغی بازار و کار رو بهونه کرده بود.
دلبری های بی وقفه کتایون, اصرار های شدید مادرش و بدگویی هاش از ایراندخت کار دست دل ایرج داد.
وقتی به خودش اومد دید تقریبا کل وقتشو داره با کتایون میگذرونه. باهاش خرید میکنه, رستوران میره, فیلم میبینه...
به خودش اومد دید وابسته خنده های کتایون شده. دید کتایون میتونه مادر بچه هاش بشه. بچه هایی که با ایراندخت هیچوقت نمیتونست داشته باششون
حتی بیشتر وقت هایی که تو خونه بود تو ذهنش رفتارهای ایراندخت رو با کتایون مقایسه میکرد.
میدید لب های ایراندخت برعکس کتایون که همیشه با یه رژ تند پوشیده شده بی رنگه و چشم های کتایون همیشه برعکس ایراندخت یه ارایش غلیظ داره.
نگاه میکرد به ناخون های کوتاه شده ایراندخت و دست های زمختی که کارهای خونشو انجام میداد و براش غذا میپخت ,بعد فکر میکرد به ناخون های لاک زده و بلند کتایون و دست های کارنکرده نرمش.
خودش هم میدونست ایران زن زندگیشه, اما دل داده بود به دلبری های کتایون.
به قول خوش, هنوزعاشق ایران بود اما خب کتایون رو هم دوست داشت. اونقدر زیاد که به خودش اومد و دید تو محضره و با کل کشیدن های مادرش داره صیغه کتایون میشه.
و ایراندخت... داشت خونه رو جارو میکشید و به این فکر میکرد شام چی درست کنه که ایرج دوست داشته باشه.
#محیا_زند
#شیطان_یک_فرشته_بود📝
ادامه دارد...
#قسمت_هشتم
اومدن کتایون به همون یکبار ختم نشد. هفته ای یکبار به بهونه های مختلف میومد مغازه ایرج, براش غذا میاورد, چایی میریخت, با خنده دلبری میکرد, از مشکلاتش میگفت و براش دردودل میکرد.
اومدن هایی که ایراندخت از هیچکدومشون باخبر نشد.
ایرج وجدانشو اینجوری قانع میکرد که: خب دخترخالمه, از بچگی باهم بزرگ شدیم, نمیتونم راهش ندم یا از مغازه بندازمش بیرون. اصلا ازدواج اشتباهش تقصیر من بوده باید کمکش کنم.
چند ماه بعد هم به اصرار مادرش و کتایون تو مغازه استخدامش کرد تا کتایون سرش گرم شه و یه کمک خرجی پیدا کنه.
و ایرج باز هم به ایراندخت نگفت تا مثلا باعث ناراحتی ایرانش و سوتفاهم نشه. از همون دلیل های ابکیه وجدان راضی کن.
کم کم هفته ای یکبار ناهار نیومدنش به خونه تبدیل شد به کل هفته. پیش ایراندخت هم شلوغی بازار و کار رو بهونه کرده بود.
دلبری های بی وقفه کتایون, اصرار های شدید مادرش و بدگویی هاش از ایراندخت کار دست دل ایرج داد.
وقتی به خودش اومد دید تقریبا کل وقتشو داره با کتایون میگذرونه. باهاش خرید میکنه, رستوران میره, فیلم میبینه...
به خودش اومد دید وابسته خنده های کتایون شده. دید کتایون میتونه مادر بچه هاش بشه. بچه هایی که با ایراندخت هیچوقت نمیتونست داشته باششون
حتی بیشتر وقت هایی که تو خونه بود تو ذهنش رفتارهای ایراندخت رو با کتایون مقایسه میکرد.
میدید لب های ایراندخت برعکس کتایون که همیشه با یه رژ تند پوشیده شده بی رنگه و چشم های کتایون همیشه برعکس ایراندخت یه ارایش غلیظ داره.
نگاه میکرد به ناخون های کوتاه شده ایراندخت و دست های زمختی که کارهای خونشو انجام میداد و براش غذا میپخت ,بعد فکر میکرد به ناخون های لاک زده و بلند کتایون و دست های کارنکرده نرمش.
خودش هم میدونست ایران زن زندگیشه, اما دل داده بود به دلبری های کتایون.
به قول خوش, هنوزعاشق ایران بود اما خب کتایون رو هم دوست داشت. اونقدر زیاد که به خودش اومد و دید تو محضره و با کل کشیدن های مادرش داره صیغه کتایون میشه.
و ایراندخت... داشت خونه رو جارو میکشید و به این فکر میکرد شام چی درست کنه که ایرج دوست داشته باشه.
#محیا_زند
#شیطان_یک_فرشته_بود📝
ادامه دارد...
۳.۸k
۲۰ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.