بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
حاج مهدی اربعین رفته بود کربلا و برگشته بود با رفقا شب رفتیم خونشون و صحبت کردیم...
بغل دستی حاج مهدی به من گفت:فلانی فردا مهدی میخواد بره لشگر برای اعزام به سوریه تست بده...
منم به حاج مهدی گفتم که حاجی،منم فردا میشه باهات بیام که گفت:باشه بریم...
صبح که نماز خوندم ساعت 6نیم بهش پیامک زدم حاجی بیداری بریم؟که پاسخ داد: بله بیدارم به امید خدا میام میریم...
ساعت 7:20 دقیقه شد که حاج مهدی اومد جلو در خونه و سوار ماشین شدم و حرکت بسمت لشگر...
بعد تو ماشین که نشسته بودیم حاجی رو به آسمان کرد گفت: یازینب(س) من فلانی داریم میایم به سمت شما خودت مارو بپذیر و قبولمون کن و بعد تا خود لشگر حاجی شروع کرد به دعا خوندن...
رسیدیم گفتن که تست دو میدانی هست،بعد من به حاجی گفتم:حاجی پوتینای من خیلی سنگینه برا دویدن...
حاجی گفت: پوتین های من سبک هستش بیا بگیر اصرار کرد ولی گفتم نه خودت باهاشون بدو...
بعد رفتیم برای تست، دودیم و تمام شد و من داشتم برمیگشتم دیدم حاج مهدی تازه وسط های های راه هست
گفتم: حاجی تموم شد که شما تازه اینجایی گفت:محمد بیا خرما و چایی برات آوردم من زمان جنگ اینارو دویدم و تموم شده اینا برای شماست،این تست ها...
بعد چایی و خرما رو که خوردیم حاجی دوید و رفت جزو آخرین نفرها اسمش و نوشت...
اونجا بود که وقتی حاجی شهید شد یاد حرف رهبری افتادم که فرموده بودن:ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند...
بعد که برگشتیم داشتم از ماشین پیاده میشدم گفت:فلانی کسی نفهمه ما رفتیم برای تست و فلان و خبر دار بشه داریم میریم سوریه...
گفتم حاجی خیالت راحت راحت یاعلی و رفت آره حاجی خیلی فرمانده خاکی بود...
به نقل از دوست شهـید مدافع حرم جاوید الاثرمهدی قاسمی[ابو مائده]...
محل شهادت: تل طاموره،حلب،سوریه
برای ماهم دعا کن حــــاجـــی
شهادت گنه کارای بی قرار صلوااات...
من از شوق بارون به دریا خواهم زد...
حاج مهدی اربعین رفته بود کربلا و برگشته بود با رفقا شب رفتیم خونشون و صحبت کردیم...
بغل دستی حاج مهدی به من گفت:فلانی فردا مهدی میخواد بره لشگر برای اعزام به سوریه تست بده...
منم به حاج مهدی گفتم که حاجی،منم فردا میشه باهات بیام که گفت:باشه بریم...
صبح که نماز خوندم ساعت 6نیم بهش پیامک زدم حاجی بیداری بریم؟که پاسخ داد: بله بیدارم به امید خدا میام میریم...
ساعت 7:20 دقیقه شد که حاج مهدی اومد جلو در خونه و سوار ماشین شدم و حرکت بسمت لشگر...
بعد تو ماشین که نشسته بودیم حاجی رو به آسمان کرد گفت: یازینب(س) من فلانی داریم میایم به سمت شما خودت مارو بپذیر و قبولمون کن و بعد تا خود لشگر حاجی شروع کرد به دعا خوندن...
رسیدیم گفتن که تست دو میدانی هست،بعد من به حاجی گفتم:حاجی پوتینای من خیلی سنگینه برا دویدن...
حاجی گفت: پوتین های من سبک هستش بیا بگیر اصرار کرد ولی گفتم نه خودت باهاشون بدو...
بعد رفتیم برای تست، دودیم و تمام شد و من داشتم برمیگشتم دیدم حاج مهدی تازه وسط های های راه هست
گفتم: حاجی تموم شد که شما تازه اینجایی گفت:محمد بیا خرما و چایی برات آوردم من زمان جنگ اینارو دویدم و تموم شده اینا برای شماست،این تست ها...
بعد چایی و خرما رو که خوردیم حاجی دوید و رفت جزو آخرین نفرها اسمش و نوشت...
اونجا بود که وقتی حاجی شهید شد یاد حرف رهبری افتادم که فرموده بودن:ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند...
بعد که برگشتیم داشتم از ماشین پیاده میشدم گفت:فلانی کسی نفهمه ما رفتیم برای تست و فلان و خبر دار بشه داریم میریم سوریه...
گفتم حاجی خیالت راحت راحت یاعلی و رفت آره حاجی خیلی فرمانده خاکی بود...
به نقل از دوست شهـید مدافع حرم جاوید الاثرمهدی قاسمی[ابو مائده]...
محل شهادت: تل طاموره،حلب،سوریه
برای ماهم دعا کن حــــاجـــی
شهادت گنه کارای بی قرار صلوااات...
من از شوق بارون به دریا خواهم زد...
۳.۵k
۰۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.