رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_سوم
این دومین باری بود که سوار این ماشین مدل بالاها میشدم. یه بار که اون غریبه نجاتم داد و حالا هم اینجا......
ماشین حرکت کرد من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که صدای پسره رو شنیدم. خوب لیدیای خوشگل خودتونو معرفی نمی کنین؟
برگشتم سمتش و فقط نگاش کردم صدای سمیه رو شنیدم که با ناز و عشوه خاصی گفت: اول شما خودتو معرفی کن ببینم
پسره فرمون ماشینو سفت چسبیدو کمی جابه جا شدو با لحن شوخی گفت: بابام یادم داده خانوما مقدمترن...ولی چون شما میگی باشه حامد هستم. سمیه به صورتش نگاه کردو لبخندی زدو گفت: حامد چه اسم قشنگی داری. حامد نگاهی بهش انداخت نگاش یه جوری بود نمی دونم چجوری ولی چندشم شدو بعدم نیشاشو تا بناگوش باز کردو گفت: مرسی عزیزم خوب خانما افتخار آشنایی میدین حالا سمیه هم لبخندی زدو گفت:
من پانیذ هستم و خواهرم پانتهآ. حامد زد رو فرمون و گفت : واووو چه اسمای برازندهای. راستی این خواهرتون چقدر کم حرف هستن
بعدم آینه رو درست رو صورت من تنظیم کرد من با استرس نگاش کردم. با لبخند گفت:
- یکم حرف بزن صداتو بشنوم خانوم خوشگله مطمئنم صداتم به خوشگلی صورتته
وای حالا من چی بگم دستامو مشت کردم اونقدر استرس داشتم که خیس عرق شده بودم تند تند نفس میکشیدم مونده بودم چی بگم که سمیه به دادم رسید راستش حامد جون خواهرم پانتهآ از بچگی تو دبی بزرگ شده اصلا فارسی بلد نیست الانم دوروزی میشه اومده ایران آخر هفته برمیگرده اینجا یکم براش غریبه و احساس غریبی میکنه بنابراین کمتر با اطرافیان ارتباط برقرار میکنه
یعنی اگه اون پسره اینجا نبود زده بودم زیر خنده کلی خودمو کنترل کردم
تا نخندم با خودم گفتم: زهی خیال باطل دبی والا من تا حالا اینجارو هم ندیده بودم
دووجب اونورتراز تهرانم نرفتم دبی کجاست دیگه همون پسره یعنی حامد دوباره از تو آیینه نگاهی بهم انداخت و گفت:.
- چه بد شد خوب ای کاش من عربی بلد بودم می تونستم باهات حرف بزنم ولی خوب بلد نیستم دیگه
فقط زورکی لبخند زدمو سر تکون دادم
یکم بعد حامد گفت:
خوب خانما وقت ناهاره افتخار میدین به یه رستوران خوب دعوتتون کنم
منتظر بودم ببینم سمیه چی میگه خدا خدا میکردم قبول نکنه که واقعا نمی تونستم
چطوری باید تحمل کنم ناهار اونم با یه ...
صدای سمیه منو از افکارم آورد بیرون
نه مرسی حامد جون ما ناهار باید خونه باشیم
حامد با ناراحتی گفت:
ای بابا اینطوری که خیلی بده پس حداقل یه بستی آبمیوه ای چیزی..
سمیه سریع گفت: آره با آبمیوه موافقم
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیست_و_سوم
این دومین باری بود که سوار این ماشین مدل بالاها میشدم. یه بار که اون غریبه نجاتم داد و حالا هم اینجا......
ماشین حرکت کرد من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم که صدای پسره رو شنیدم. خوب لیدیای خوشگل خودتونو معرفی نمی کنین؟
برگشتم سمتش و فقط نگاش کردم صدای سمیه رو شنیدم که با ناز و عشوه خاصی گفت: اول شما خودتو معرفی کن ببینم
پسره فرمون ماشینو سفت چسبیدو کمی جابه جا شدو با لحن شوخی گفت: بابام یادم داده خانوما مقدمترن...ولی چون شما میگی باشه حامد هستم. سمیه به صورتش نگاه کردو لبخندی زدو گفت: حامد چه اسم قشنگی داری. حامد نگاهی بهش انداخت نگاش یه جوری بود نمی دونم چجوری ولی چندشم شدو بعدم نیشاشو تا بناگوش باز کردو گفت: مرسی عزیزم خوب خانما افتخار آشنایی میدین حالا سمیه هم لبخندی زدو گفت:
من پانیذ هستم و خواهرم پانتهآ. حامد زد رو فرمون و گفت : واووو چه اسمای برازندهای. راستی این خواهرتون چقدر کم حرف هستن
بعدم آینه رو درست رو صورت من تنظیم کرد من با استرس نگاش کردم. با لبخند گفت:
- یکم حرف بزن صداتو بشنوم خانوم خوشگله مطمئنم صداتم به خوشگلی صورتته
وای حالا من چی بگم دستامو مشت کردم اونقدر استرس داشتم که خیس عرق شده بودم تند تند نفس میکشیدم مونده بودم چی بگم که سمیه به دادم رسید راستش حامد جون خواهرم پانتهآ از بچگی تو دبی بزرگ شده اصلا فارسی بلد نیست الانم دوروزی میشه اومده ایران آخر هفته برمیگرده اینجا یکم براش غریبه و احساس غریبی میکنه بنابراین کمتر با اطرافیان ارتباط برقرار میکنه
یعنی اگه اون پسره اینجا نبود زده بودم زیر خنده کلی خودمو کنترل کردم
تا نخندم با خودم گفتم: زهی خیال باطل دبی والا من تا حالا اینجارو هم ندیده بودم
دووجب اونورتراز تهرانم نرفتم دبی کجاست دیگه همون پسره یعنی حامد دوباره از تو آیینه نگاهی بهم انداخت و گفت:.
- چه بد شد خوب ای کاش من عربی بلد بودم می تونستم باهات حرف بزنم ولی خوب بلد نیستم دیگه
فقط زورکی لبخند زدمو سر تکون دادم
یکم بعد حامد گفت:
خوب خانما وقت ناهاره افتخار میدین به یه رستوران خوب دعوتتون کنم
منتظر بودم ببینم سمیه چی میگه خدا خدا میکردم قبول نکنه که واقعا نمی تونستم
چطوری باید تحمل کنم ناهار اونم با یه ...
صدای سمیه منو از افکارم آورد بیرون
نه مرسی حامد جون ما ناهار باید خونه باشیم
حامد با ناراحتی گفت:
ای بابا اینطوری که خیلی بده پس حداقل یه بستی آبمیوه ای چیزی..
سمیه سریع گفت: آره با آبمیوه موافقم
۵.۵k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.