رمان قرار نبود قسمت6
رمان قرار نبود قسمت6
یک هفته ای طول کشید ولی هیچ خبری از آرتان نشد. همه ناخن هامو از زور حرص جویده بودم بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودند و دیوونه ام کرده بودن. خدایا نکنه این بار دیگه منو سر کار گذاشته باشه؟ ولی مگه می شه؟ کار خودش هم به من گیر بود دیگه فقط من محتاج اون نبودم. شایدم منو اسکل کرده بود و اصلا مشکلی توی زندگیش نبود. همون شبی که ازش جدا شدم از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته ولی هیچ خبری نشد که نشد. بازم شماره شو به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبری ازش بگیرم. لعنتی حتی شمارمو هم نگرفته بود ... انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هی پله ها رو بالا می رفتم و از روی نرده سر می خوردم پایین. عزیز مدام غر می زد و حرص می خورد. ولی دست خودم نبود حسابی عصبی شده بود بابا هم می دونست یه چیزیم شده ولی به پر و پام نمی پیچید می دونست که اینجور وقتا نباید ازم سوالی بپرسه چون بدتر می شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته یه روز که توی اتاق نشسته بودم و بی هدف با لب تابم بازی می کردم در اتاق باز شد و عزیز اومد تو. برعکس همیشه حتی حوصله عزیزوهم نداشتم. توجهی نکردم و به بازیم ادامه دادم عزیز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسکو کارت دارم مادر ...- بگو عزیز می شنوم ...- دِ نه نه ببند در اونو بذار من حرفمو بزنم بعد که رفتم بشین کارتو بکن اینجوری منم حواسم می ره تو اون یادم می ره چی می خواستم بگم.برای اینکه زودتر حرفشو بزنه و بره در لب تابو با غیض بستم وگفتم:- بفرمایید می شنوم!- اووه! کی می ره این همه راهو! اخلاقه تو داری یا زهر هلاهل؟- بگو عزیز دل و دماغ ندارما!عزیز زیر لب گفت:- چه روزیم اینا زنگ زدن ... این که حوصله نداره حالا بهش بگم می گه نه!با تعجب گفتم:- چی گفتی عزیز ؟- هیچی مادر راستش اومدم یه خبری بهت بدم ... البته به من ربطی نداره یهو نپری به منا ... بابات زنگ زد گفت.رادارام داشت به کار می افتاد:- خب؟!- مادر این شتریه که در خونه همه می خوابه!از دل دل کردنش عصبی شدم و گفتم:- اهههه عزیز یه باره بگو دارم می میرم خلاصم کن دیگه!عزیز چپ چپ نگام کرد و گفت:- استغفرالله از رو دنده چپ بلند شدیا ... من بدبختو بگو که شدم قاصد تو.فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردی ذاتیش گفت:- بابات زنگ زد الان ...- خب؟- گفت شب مهمون دارین ...- کی؟!- نه نه منم گفتم یه دفعه ای نمی شه و حداقل می ذاشتن برای یه شب دیگه ولی خب بابات گفت اونا اصرار داشتن. دیگه مطمئن بودم یه خبری هست ولی از اینکه از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم راستش دیگه بعد از دو هفته ازش نا امید شده بودم. عزیز ادامه داد:- آره مادر ... دختر پله و مردم رهگذر یه وقت فکر نکنی بابات می خواد به زور شوهرت بده ها فقط گفت اینا موقعیتشون خوبه و بهتره تو امشب یه کم به خودت برسی و مقبول جلوشون حاضر بشی. با حرص گفتم:- حالا انگار همیشه هپلی هستم! بعد ادمه دادم:- کی هستن حالا؟- نمی دونم مادر! ولی بابات خیلی هول بود و کلی هم سفارش کرد ...نکنه کسی جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ وای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نیومده؟ از وقتی که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونیش آرامش هم از زندگی من پر زد. عزیز از جا بلند شد و گفت:- پس دیگه سفارشت نمی کنما اینا برای ساعت نه می یان ... تا اون موقع حاضر باش.- چشم ...عزیز از مطیع بودن من تعجب کرد زیر لب صلواتی فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بیشتر وقت نداشتم. نمی دونستم باید به خودم برسم یا اینکه خیلی ساده ظاهر شم؟ اگه خونواده آرتان بودن کلی باید به خودم می رسیدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم ولی اگه کسی دیگه بود ترجیح می دادم شبیه دخترای کولی برم جلوشون تا منو نپسندن ولی من که نمی دونستم کیه! ای آرتان خدا بگم چی کارت کنه! چرا یه خبر به من ندادی آخه؟! بالاخره تصمیم گرفتم آراسته باشم فوقش می گفتم نمی خوام بابا که نمی تونست زورم کنه! رفتم حموم وحسابی به خودم رسیدم. بعد هم که اومدم بیرون یک دست کت و دامن یاسی رنگ که حسابی بهم می یومد پوشیدم و موهامو سشوار زدم و ریختم دورم. خودمو که توی آینه نگاه کردم از خودم خوشم اومد ولی نمی دونستم روسری باید سرم کنم یا نه! عادت نداشتم جلوی مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم بالاخره من همین بودم نمی تونستم که خودمو عوض کنم. کلی عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نیم که شد رفتم پایین. بابا هم آمده بود و در حال بستن کرواتش بود با دیدن من لبخند زد و گفت:- سلام دختر گلم!حالا شدم دختر گل! ای آب زیر کاه بدجنس. تصمیم گرفتم اوقات تلخی درست نکنم با لبخند رفتم طرفش و در حالی که کرواتش را می گرفتم تا ببندم گفتم:- سلام بابا جون خسته نباشین.- درمونده
یک هفته ای طول کشید ولی هیچ خبری از آرتان نشد. همه ناخن هامو از زور حرص جویده بودم بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودند و دیوونه ام کرده بودن. خدایا نکنه این بار دیگه منو سر کار گذاشته باشه؟ ولی مگه می شه؟ کار خودش هم به من گیر بود دیگه فقط من محتاج اون نبودم. شایدم منو اسکل کرده بود و اصلا مشکلی توی زندگیش نبود. همون شبی که ازش جدا شدم از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته ولی هیچ خبری نشد که نشد. بازم شماره شو به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبری ازش بگیرم. لعنتی حتی شمارمو هم نگرفته بود ... انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هی پله ها رو بالا می رفتم و از روی نرده سر می خوردم پایین. عزیز مدام غر می زد و حرص می خورد. ولی دست خودم نبود حسابی عصبی شده بود بابا هم می دونست یه چیزیم شده ولی به پر و پام نمی پیچید می دونست که اینجور وقتا نباید ازم سوالی بپرسه چون بدتر می شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته یه روز که توی اتاق نشسته بودم و بی هدف با لب تابم بازی می کردم در اتاق باز شد و عزیز اومد تو. برعکس همیشه حتی حوصله عزیزوهم نداشتم. توجهی نکردم و به بازیم ادامه دادم عزیز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسکو کارت دارم مادر ...- بگو عزیز می شنوم ...- دِ نه نه ببند در اونو بذار من حرفمو بزنم بعد که رفتم بشین کارتو بکن اینجوری منم حواسم می ره تو اون یادم می ره چی می خواستم بگم.برای اینکه زودتر حرفشو بزنه و بره در لب تابو با غیض بستم وگفتم:- بفرمایید می شنوم!- اووه! کی می ره این همه راهو! اخلاقه تو داری یا زهر هلاهل؟- بگو عزیز دل و دماغ ندارما!عزیز زیر لب گفت:- چه روزیم اینا زنگ زدن ... این که حوصله نداره حالا بهش بگم می گه نه!با تعجب گفتم:- چی گفتی عزیز ؟- هیچی مادر راستش اومدم یه خبری بهت بدم ... البته به من ربطی نداره یهو نپری به منا ... بابات زنگ زد گفت.رادارام داشت به کار می افتاد:- خب؟!- مادر این شتریه که در خونه همه می خوابه!از دل دل کردنش عصبی شدم و گفتم:- اهههه عزیز یه باره بگو دارم می میرم خلاصم کن دیگه!عزیز چپ چپ نگام کرد و گفت:- استغفرالله از رو دنده چپ بلند شدیا ... من بدبختو بگو که شدم قاصد تو.فقط نگاش کردم تا بالاخره با همون خونسردی ذاتیش گفت:- بابات زنگ زد الان ...- خب؟- گفت شب مهمون دارین ...- کی؟!- نه نه منم گفتم یه دفعه ای نمی شه و حداقل می ذاشتن برای یه شب دیگه ولی خب بابات گفت اونا اصرار داشتن. دیگه مطمئن بودم یه خبری هست ولی از اینکه از طرف آرتان باشه مطمئن نبودم راستش دیگه بعد از دو هفته ازش نا امید شده بودم. عزیز ادامه داد:- آره مادر ... دختر پله و مردم رهگذر یه وقت فکر نکنی بابات می خواد به زور شوهرت بده ها فقط گفت اینا موقعیتشون خوبه و بهتره تو امشب یه کم به خودت برسی و مقبول جلوشون حاضر بشی. با حرص گفتم:- حالا انگار همیشه هپلی هستم! بعد ادمه دادم:- کی هستن حالا؟- نمی دونم مادر! ولی بابات خیلی هول بود و کلی هم سفارش کرد ...نکنه کسی جز آرتان باشه؟! نکنه بابا مجبورم کنه با طرف ازدواج کنم؟ وای خدا حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ چرا آرامش به من نیومده؟ از وقتی که آتوسا رفت دنبال خوش گذرونیش آرامش هم از زندگی من پر زد. عزیز از جا بلند شد و گفت:- پس دیگه سفارشت نمی کنما اینا برای ساعت نه می یان ... تا اون موقع حاضر باش.- چشم ...عزیز از مطیع بودن من تعجب کرد زیر لب صلواتی فرستاد و از در خارج شد. از جا بلند شدم. ساعت پنج بود و چهار ساعت بیشتر وقت نداشتم. نمی دونستم باید به خودم برسم یا اینکه خیلی ساده ظاهر شم؟ اگه خونواده آرتان بودن کلی باید به خودم می رسیدم تا تو دل مامان آرتان جا بشم ولی اگه کسی دیگه بود ترجیح می دادم شبیه دخترای کولی برم جلوشون تا منو نپسندن ولی من که نمی دونستم کیه! ای آرتان خدا بگم چی کارت کنه! چرا یه خبر به من ندادی آخه؟! بالاخره تصمیم گرفتم آراسته باشم فوقش می گفتم نمی خوام بابا که نمی تونست زورم کنه! رفتم حموم وحسابی به خودم رسیدم. بعد هم که اومدم بیرون یک دست کت و دامن یاسی رنگ که حسابی بهم می یومد پوشیدم و موهامو سشوار زدم و ریختم دورم. خودمو که توی آینه نگاه کردم از خودم خوشم اومد ولی نمی دونستم روسری باید سرم کنم یا نه! عادت نداشتم جلوی مرد نامحرم حجاب داشته باشم. بهتر بود سرم نکنم بالاخره من همین بودم نمی تونستم که خودمو عوض کنم. کلی عطر به خودم زدم و ساعت هشت و نیم که شد رفتم پایین. بابا هم آمده بود و در حال بستن کرواتش بود با دیدن من لبخند زد و گفت:- سلام دختر گلم!حالا شدم دختر گل! ای آب زیر کاه بدجنس. تصمیم گرفتم اوقات تلخی درست نکنم با لبخند رفتم طرفش و در حالی که کرواتش را می گرفتم تا ببندم گفتم:- سلام بابا جون خسته نباشین.- درمونده
۴۷۴.۷k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.