رمان قرار نبود قسمت2
رمان قرار نبود قسمت2
- اولا به تو ربطی نداره دوماً دیدم تیپم به اندازه کافی تو چشم هست دیگه اگه آرایشم می کردم که هیچی!یه نگاه به خودش و شبنم انداخت و دوتایی هر هر خندیدند. خنده هم داشت اینقدر ریمل و سایه و خط چشم زده بودند که چشمانشان از سنگینی داشت می افتاد کف ماشین. ولی من عقاید خاص خودم را داشتم. یا تیپ ساده می زدم و آرایش می کردم یا تیپ آن چنانی می زدم ولی آرایش نمی کردم. بابا هم به خاطر همین به ظاهرم هیچ وقت ایراد نمی گرفت. برعکس آتوسا که همیشه بابا به او گیر می داد. حتی حالا که با مانی ازدواج کرده بود. ماشین را توی پارکینگ پاتوق پارک کردم هر سه پیاده شدیم. هیمنطور که داشتیم به طرف در رستوران می رفتیم صدای جیغ شبنم بلند شد:- ااااااااااااااااااا فراریییییییییییییییییییی!نگاهش را دنبال کردم و چشمم به فراری قرمز رنگ فوق العاده ای افتاد که کنار پارکنگ پارک شده بود و برق می زد. هر سه با دهان باز نگاهش می کردیم. بنفشه به سمت ماشین رفت دستی روی بدنه اش کشید و گفت:- خدای من! چشمام درست می بینه؟ این فراریه؟! من گفتم:- فراری چیه؟ بگو عروسک!بنفشه خودش را به غش زد و روی ماشین تشنج کرد. من و شبنم از حال و هوای گیجی در آمدیم و زدیم زیر خنده. دست بنفشه را گرفتم و در حالی که از روی ماشین می کشیدمش پایین گفتم:- پاشو خجالت بکش ندید بدید! - یعنی مال کیه؟ مال هر کی باشه می خوام تورش کنم.- حتی اگه مال یه پیرمرد 90 ساله باشه- کاش مال یه پیرمرد باشه که زودتر بکشمش این بشه مال من.- ولی خره تصور کن مال یه توتو باشه! از اون توتو خوردنیا!- عمراً یه توتو بتونه همچین ماشینی بخره.- بیخیال بابا ولمون کنین. بیاین بریم تو تا روده کوچیکه بزرگه رو میل ننموده.دست هر دو را کشیدم و وارد شدیم. همیشه همینطور بودم هر چیزی در همان لحظه اول برایم جذابیت داشت ولی بعد خیلی زود خودم را جمع و جور می کردم. دوست نداشتم کسی مرا ندید بدید بداند. برای همین هم همیشه همه مرا مغرور می دانستند. سقلمه های بنفشه و شبنم پهلویم را سوراخ کرد. بی توجه به حالت بهت زده آنها داد کشیدم:- اوووووییی پهلومو سوراخ کردین! چه مرگتونه؟ بنفشه همینطور که نیشگونی از پهلویم می گرفت گفت:- زهرمار ... گربه ها اینجان.با کنجکاوی چشم گرداندم و گفتم:- کیا؟- دردو کیا! گربه ها رو یادت رفته. همونا که تا یه ماه پیش اینجا پاتوقشون بود. بعد یه مدت دیگه نیومدن! حالا دوباره اینجان. نگاه کن اون وسط نشستن. اینبار نگاهم به سمت میز بزرگی که درست در وسط سالن نیمه تاریک رستوران قرار داشت چرخید. چهار پسر دور تا دور میز نشسته بودند و در حال هر هر و کر کر بودند. نگاه سه تا از آنها رو به ما میخکوب شده بود و بنفشه و شبنم هم از خدا خواسته مشغول دلبری بودند. نگاهم بی اراده کشیده شد به سمت پسری که سرش پایین بود. از همان روزهای اولی که دیدمش متوجه روحیه عجیبش شدم. خیلی وقت بود که خبری از آنها نبود حالا هم که آمده بودند درست مثل قبل بودند. 4 پسر فوق العاده جذاب و خواستنی که عین مانکن های ایتالیایی می درخشیدند. خوش هیکل ... خوش تیپ ... زیبا و خوش قیافه. اما ... یکی از آنها با سه تای دیگر فرق داشت. وقتی بحث خنده داری به وجود می آمد او فقط لبخند می زد در حالی که بقیه غش غش می خندیدند. وقتی دختری وارد می شد سه نفر دیگر نگاه می کردند ولی او حتی نیم نگاهی هم نمی انداخت. همین کارهای عجیبش مرا کم کم داشت نسبت به شخصیت او جذب می کرد. البته نه اینکه از او خوشم بیاید بلکه فقط کنجکاوم می کرد. دست بنفشه و شبنم را کشیدم و به زور سر میز نشاندم بنفشه در حالی که هنوز یک وری به آنها نگاه می کرد گفت:- نگاه کن تو رو خدا ... حقا که لقبشون برازنده شونه!شبنم هم با هیجان گفت:- گربه های چشم رنگی! عین گربه ملوسن!- و مشخصه عین گربه هم وحشی هستن و پنجول می کشنخندیدم و گفتم:- همه پسرا عین گربه وحشی هستن و پنجول می کشن هر چی هم بهشون خوبی کنی آخرش بی چشم رو ان.بنفشه گفت:- برعکس دخترا که عین سگ وفادار و عین اسب نجیبن!شبنم غش غش با صدای بلند خندید و گفت:- جونم دخترا! از کی تاحالا؟ - شک داری؟- آره والا ...- یه نیگا به این ترسا بنداز ... خداییش عین سگ و اسب نیست.در حالی که جلوی خنده امو می گرفتم گفتم:- هوی اسب و میمون و هر چی حیوونه خودتی و هفت پشت جد و آبادت از جمله عمه ات.- بیشعور آشغال عوضی ... من کی گفتم میمون؟ خجالت نمی کشی بهتون می زنی؟شبنم با هیجان گفت:- کارای خدا رو نگاه کن! عسلی ... آبی ... سبز ... طوسی.با تعجب گفتم:- هان؟- چشمای این تخم سگا رو می گم بابا! هر کدوم یه رنگن! - خدا ببخشه به نه نه اشون.- حالا نمی شه یه گوشه اشو هم ببخشه به من؟ من به یه گوشه اش هم راضیم.بنفشه خندید و با خباثت گفت:- البته اگه اون گوشه از پایین مایینا باشه بهتره. آره؟شبن
- اولا به تو ربطی نداره دوماً دیدم تیپم به اندازه کافی تو چشم هست دیگه اگه آرایشم می کردم که هیچی!یه نگاه به خودش و شبنم انداخت و دوتایی هر هر خندیدند. خنده هم داشت اینقدر ریمل و سایه و خط چشم زده بودند که چشمانشان از سنگینی داشت می افتاد کف ماشین. ولی من عقاید خاص خودم را داشتم. یا تیپ ساده می زدم و آرایش می کردم یا تیپ آن چنانی می زدم ولی آرایش نمی کردم. بابا هم به خاطر همین به ظاهرم هیچ وقت ایراد نمی گرفت. برعکس آتوسا که همیشه بابا به او گیر می داد. حتی حالا که با مانی ازدواج کرده بود. ماشین را توی پارکینگ پاتوق پارک کردم هر سه پیاده شدیم. هیمنطور که داشتیم به طرف در رستوران می رفتیم صدای جیغ شبنم بلند شد:- ااااااااااااااااااا فراریییییییییییییییییییی!نگاهش را دنبال کردم و چشمم به فراری قرمز رنگ فوق العاده ای افتاد که کنار پارکنگ پارک شده بود و برق می زد. هر سه با دهان باز نگاهش می کردیم. بنفشه به سمت ماشین رفت دستی روی بدنه اش کشید و گفت:- خدای من! چشمام درست می بینه؟ این فراریه؟! من گفتم:- فراری چیه؟ بگو عروسک!بنفشه خودش را به غش زد و روی ماشین تشنج کرد. من و شبنم از حال و هوای گیجی در آمدیم و زدیم زیر خنده. دست بنفشه را گرفتم و در حالی که از روی ماشین می کشیدمش پایین گفتم:- پاشو خجالت بکش ندید بدید! - یعنی مال کیه؟ مال هر کی باشه می خوام تورش کنم.- حتی اگه مال یه پیرمرد 90 ساله باشه- کاش مال یه پیرمرد باشه که زودتر بکشمش این بشه مال من.- ولی خره تصور کن مال یه توتو باشه! از اون توتو خوردنیا!- عمراً یه توتو بتونه همچین ماشینی بخره.- بیخیال بابا ولمون کنین. بیاین بریم تو تا روده کوچیکه بزرگه رو میل ننموده.دست هر دو را کشیدم و وارد شدیم. همیشه همینطور بودم هر چیزی در همان لحظه اول برایم جذابیت داشت ولی بعد خیلی زود خودم را جمع و جور می کردم. دوست نداشتم کسی مرا ندید بدید بداند. برای همین هم همیشه همه مرا مغرور می دانستند. سقلمه های بنفشه و شبنم پهلویم را سوراخ کرد. بی توجه به حالت بهت زده آنها داد کشیدم:- اوووووییی پهلومو سوراخ کردین! چه مرگتونه؟ بنفشه همینطور که نیشگونی از پهلویم می گرفت گفت:- زهرمار ... گربه ها اینجان.با کنجکاوی چشم گرداندم و گفتم:- کیا؟- دردو کیا! گربه ها رو یادت رفته. همونا که تا یه ماه پیش اینجا پاتوقشون بود. بعد یه مدت دیگه نیومدن! حالا دوباره اینجان. نگاه کن اون وسط نشستن. اینبار نگاهم به سمت میز بزرگی که درست در وسط سالن نیمه تاریک رستوران قرار داشت چرخید. چهار پسر دور تا دور میز نشسته بودند و در حال هر هر و کر کر بودند. نگاه سه تا از آنها رو به ما میخکوب شده بود و بنفشه و شبنم هم از خدا خواسته مشغول دلبری بودند. نگاهم بی اراده کشیده شد به سمت پسری که سرش پایین بود. از همان روزهای اولی که دیدمش متوجه روحیه عجیبش شدم. خیلی وقت بود که خبری از آنها نبود حالا هم که آمده بودند درست مثل قبل بودند. 4 پسر فوق العاده جذاب و خواستنی که عین مانکن های ایتالیایی می درخشیدند. خوش هیکل ... خوش تیپ ... زیبا و خوش قیافه. اما ... یکی از آنها با سه تای دیگر فرق داشت. وقتی بحث خنده داری به وجود می آمد او فقط لبخند می زد در حالی که بقیه غش غش می خندیدند. وقتی دختری وارد می شد سه نفر دیگر نگاه می کردند ولی او حتی نیم نگاهی هم نمی انداخت. همین کارهای عجیبش مرا کم کم داشت نسبت به شخصیت او جذب می کرد. البته نه اینکه از او خوشم بیاید بلکه فقط کنجکاوم می کرد. دست بنفشه و شبنم را کشیدم و به زور سر میز نشاندم بنفشه در حالی که هنوز یک وری به آنها نگاه می کرد گفت:- نگاه کن تو رو خدا ... حقا که لقبشون برازنده شونه!شبنم هم با هیجان گفت:- گربه های چشم رنگی! عین گربه ملوسن!- و مشخصه عین گربه هم وحشی هستن و پنجول می کشنخندیدم و گفتم:- همه پسرا عین گربه وحشی هستن و پنجول می کشن هر چی هم بهشون خوبی کنی آخرش بی چشم رو ان.بنفشه گفت:- برعکس دخترا که عین سگ وفادار و عین اسب نجیبن!شبنم غش غش با صدای بلند خندید و گفت:- جونم دخترا! از کی تاحالا؟ - شک داری؟- آره والا ...- یه نیگا به این ترسا بنداز ... خداییش عین سگ و اسب نیست.در حالی که جلوی خنده امو می گرفتم گفتم:- هوی اسب و میمون و هر چی حیوونه خودتی و هفت پشت جد و آبادت از جمله عمه ات.- بیشعور آشغال عوضی ... من کی گفتم میمون؟ خجالت نمی کشی بهتون می زنی؟شبنم با هیجان گفت:- کارای خدا رو نگاه کن! عسلی ... آبی ... سبز ... طوسی.با تعجب گفتم:- هان؟- چشمای این تخم سگا رو می گم بابا! هر کدوم یه رنگن! - خدا ببخشه به نه نه اشون.- حالا نمی شه یه گوشه اشو هم ببخشه به من؟ من به یه گوشه اش هم راضیم.بنفشه خندید و با خباثت گفت:- البته اگه اون گوشه از پایین مایینا باشه بهتره. آره؟شبن
۲۵۲.۱k
۰۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.