رمان عروس مرده
رمان عروس مرده
: دور راهی
ادامه بخش ده
هومن گفت: می شه الان فقط حواست پیش من باشه؟
جوابش را ندادم و سعی کردم به هرچیزی فکر کنم به جز سروین. بالاخره جایی میان شلوغی فرود آمدیم. پرسیدم:اینجا کجاست؟
- نمی دونی یعنی؟ اداره ی آگاهی،دایره ی جعل اسناد
متعجب نگاهش کردم و او من را به جلو راند تا رسیدیم به میز محسن. یک پرونده ی بزرگ ............
بیرون زده بود. با سر به آنها اشاره کرد: نگاه کن
چشم چرخاندم و یک کارت نیم سوخته و خراب دیدم که رویش نوشته بود: بهروز مقتدایی. عکس و اسم تنها چیزهایی بودند که روی کارت سالم مانده بود. پرسیدم: کجا بوده اینا؟
- از توی یک ماشین پیدا کردن. ماشینه چپ شده و آتیش گرفته
لبم را به هم فشردم: همیشه پای یک ماشین وسطه. آدمای توش چی؟
- مردن مث ما
خبر خوبش مثل زهر بود. زهری که وجودم را می سوزاند. از همه ی ماشین های دنیا باید همین یک ماشین چپ می کرد؟ اصلاً مدارک احسان اینجا چه می کرد؟ مگر تحویلش نداده بودند؟
هومن گفت: تو جاده یه ماشین پلیس گذاشته دنبالش. اینا هم زدن روی گاز دنده هوایی رفتن ولی از شانس بدشون با سر خوردن توی گارد ریل کنار جاده بعدش هم بومب
دیگر لازم نبود حرفی بزند. توی ماشین را گشته اند و فهمیده اند با کی طرف هستند. پرسیدم: کجا پیداشون کردن؟
- بیست کیلومتری تهران. الان هم دارن می گردن دنبال صاحب ماشین. دزدیه
- خب پس نمی فهمن از کجا اومده
- فعلاً نه. ولی به نظرت محسن نمی فهمه بهروز مقتدایی شبیه کیه؟
- نه. محسن رو که دیگه می شناسی. خیلی پرته
انگار بهش گفته بودم شیشه ی عمرت را شکسته اند. صورتش رفت توی هم. با خنده گفتم: گیرم که بفهمه به نظرت محسن می گذاره دوستش بیفته زندان
- من می دونستم آدم بدشانسی هستم ولی دیگه نه این قدر زیاد
نمی خواستم بفهمد که نگرانم. نگران از این که اگر محسن بفهمد ممکن است چه اتفاقی بیفتد. که اگر هومن نگرانی هایم را می فهمید از خوشحالی می ترکید. سعی کردم به مکالمه مامان و سروین فکر کنم. محسن پرونده را روی هم انداخت و به میترا زنگ زد ولی جوابی نگرفت. باز سماجت کرد و این بار میترا جواب داد.
چند تکه از وسایلش را که لازم تر بودند باز کرده بود ولی بقیه ی کارتن ها هنوز این طرف و آن طرف سالن پخش بودند. میترا با لحن تلخی گفت: ببخشید آقای ضمیریان می شه خواهش کنم به من زنگ نزنید؟
حتی امان نداد محسن بپرسد چرا. تماس را قطع کرد و رفت توی اتاق. صباحی روی تخت دراز کشیده بود. هومن گفت: بالاخره بهش فهموند رییس کیه
با نفرت نگاهش کردم. میترا هم همین طور به صباحی نگاه کرد. هومن بی تفاوت گفت: همینه دیگه. چرا ناراحت شدی؟
صباحی با دست کوبید روی ملافه ی تخت: بیا بخواب. مگه زنگ نزدی بیام پیشت دیگه چرا عصبانی هستی؟
میترا رفت سمت تخت و من چشمم را بستم. هومن داشت می خندید با صدایی لرزان گفتم: فکر کنم فیروزه هم همین قدر تنها و بدبخت بوده که به یه آشغالی مث تو پناه آورده. اونم بالاخره فهمید رییس کیه ولی تاوان فهمیدنش خیلی سنگین بود نه؟
چشم باز کردم و دیدم غیب شده. داد زدم: هومن کجا رفتی؟ ترسو
نالید: همین جا هستم. دیگه درباره ی فیروزه حرف نزن التماست می کنم
دنبال صدا گشتم و دیدم که فقط چشم هایش باقی مانده اند. همه ی تنش محو شده بود. فکر کردم پس راه گم و گور کردن تو این است؟ فکرم را خواند و گفت: قول می دم اذیتت نکنم. من رو آزار نده
رمان عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
بخش یازده
میترا شالش را کمی جلو کشید و من خنده ام گرفت. با آن سر وضعی که تازگی ها برای خودش درست کرده شبیه توریست هایی شده که به ایران می آیند و مجبورند به خاطر قوانین کشورمان حجاب بگذارند. هانیه جلوی در به استقبالش رفت و با هم روبوسی کردند. میترا لبخند محوی زد که پراز بی حوصلگی بود، فقط امده بود تا کمی از فضای خانه دور شود بعد از آن روزی که صباحیدوباره پایش به خانه اش باز شدحتی دلش نمی خواست به اتاق خوابش پا بگذارد. هانیه آرام دستش را پشت شانه اش گذاشت و به داخل خانه هدایتش کرد. میترا نگاهی سریع به آدم های داخل سالن انداخت و فهمید که اصلاً وصله ی این جور مراسم نیست. با احتیاط از کناره ی سفره ی گسترده وسط سالن رد شد و کنار سروین نشست. روضه خوان داشت دعا می خواند. سفره مثل همیشه پر و پیمان و خوش رنگ و رو بود. مادر شوهرم دلش غنج می زد برای چنین مراسمی که زود کاسه و کوزه اش را دربیاورد و آش بار بگذارد. حلوا بپزد. کنار کاسه های اش و پیش دستی های حلوا سبزی خوردن و ظرف های بزرگ میوه چشمک می زدند. نشستم کنار سروین و میترا. سروین هم دست کمی از میترا نداشت و ور دل هم مثل دو موجود بی پناه بودند که میان یک عده زن سیاه پوش گیر افتاده بودند. زن ها چادر به سر نشسته بودند و گاهی هم زیر چشمی به سر وضع آن دو دختر جوان نگاه می کردند. می
: دور راهی
ادامه بخش ده
هومن گفت: می شه الان فقط حواست پیش من باشه؟
جوابش را ندادم و سعی کردم به هرچیزی فکر کنم به جز سروین. بالاخره جایی میان شلوغی فرود آمدیم. پرسیدم:اینجا کجاست؟
- نمی دونی یعنی؟ اداره ی آگاهی،دایره ی جعل اسناد
متعجب نگاهش کردم و او من را به جلو راند تا رسیدیم به میز محسن. یک پرونده ی بزرگ ............
بیرون زده بود. با سر به آنها اشاره کرد: نگاه کن
چشم چرخاندم و یک کارت نیم سوخته و خراب دیدم که رویش نوشته بود: بهروز مقتدایی. عکس و اسم تنها چیزهایی بودند که روی کارت سالم مانده بود. پرسیدم: کجا بوده اینا؟
- از توی یک ماشین پیدا کردن. ماشینه چپ شده و آتیش گرفته
لبم را به هم فشردم: همیشه پای یک ماشین وسطه. آدمای توش چی؟
- مردن مث ما
خبر خوبش مثل زهر بود. زهری که وجودم را می سوزاند. از همه ی ماشین های دنیا باید همین یک ماشین چپ می کرد؟ اصلاً مدارک احسان اینجا چه می کرد؟ مگر تحویلش نداده بودند؟
هومن گفت: تو جاده یه ماشین پلیس گذاشته دنبالش. اینا هم زدن روی گاز دنده هوایی رفتن ولی از شانس بدشون با سر خوردن توی گارد ریل کنار جاده بعدش هم بومب
دیگر لازم نبود حرفی بزند. توی ماشین را گشته اند و فهمیده اند با کی طرف هستند. پرسیدم: کجا پیداشون کردن؟
- بیست کیلومتری تهران. الان هم دارن می گردن دنبال صاحب ماشین. دزدیه
- خب پس نمی فهمن از کجا اومده
- فعلاً نه. ولی به نظرت محسن نمی فهمه بهروز مقتدایی شبیه کیه؟
- نه. محسن رو که دیگه می شناسی. خیلی پرته
انگار بهش گفته بودم شیشه ی عمرت را شکسته اند. صورتش رفت توی هم. با خنده گفتم: گیرم که بفهمه به نظرت محسن می گذاره دوستش بیفته زندان
- من می دونستم آدم بدشانسی هستم ولی دیگه نه این قدر زیاد
نمی خواستم بفهمد که نگرانم. نگران از این که اگر محسن بفهمد ممکن است چه اتفاقی بیفتد. که اگر هومن نگرانی هایم را می فهمید از خوشحالی می ترکید. سعی کردم به مکالمه مامان و سروین فکر کنم. محسن پرونده را روی هم انداخت و به میترا زنگ زد ولی جوابی نگرفت. باز سماجت کرد و این بار میترا جواب داد.
چند تکه از وسایلش را که لازم تر بودند باز کرده بود ولی بقیه ی کارتن ها هنوز این طرف و آن طرف سالن پخش بودند. میترا با لحن تلخی گفت: ببخشید آقای ضمیریان می شه خواهش کنم به من زنگ نزنید؟
حتی امان نداد محسن بپرسد چرا. تماس را قطع کرد و رفت توی اتاق. صباحی روی تخت دراز کشیده بود. هومن گفت: بالاخره بهش فهموند رییس کیه
با نفرت نگاهش کردم. میترا هم همین طور به صباحی نگاه کرد. هومن بی تفاوت گفت: همینه دیگه. چرا ناراحت شدی؟
صباحی با دست کوبید روی ملافه ی تخت: بیا بخواب. مگه زنگ نزدی بیام پیشت دیگه چرا عصبانی هستی؟
میترا رفت سمت تخت و من چشمم را بستم. هومن داشت می خندید با صدایی لرزان گفتم: فکر کنم فیروزه هم همین قدر تنها و بدبخت بوده که به یه آشغالی مث تو پناه آورده. اونم بالاخره فهمید رییس کیه ولی تاوان فهمیدنش خیلی سنگین بود نه؟
چشم باز کردم و دیدم غیب شده. داد زدم: هومن کجا رفتی؟ ترسو
نالید: همین جا هستم. دیگه درباره ی فیروزه حرف نزن التماست می کنم
دنبال صدا گشتم و دیدم که فقط چشم هایش باقی مانده اند. همه ی تنش محو شده بود. فکر کردم پس راه گم و گور کردن تو این است؟ فکرم را خواند و گفت: قول می دم اذیتت نکنم. من رو آزار نده
رمان عروس مرده
فصل دوم: دور راهی
بخش یازده
میترا شالش را کمی جلو کشید و من خنده ام گرفت. با آن سر وضعی که تازگی ها برای خودش درست کرده شبیه توریست هایی شده که به ایران می آیند و مجبورند به خاطر قوانین کشورمان حجاب بگذارند. هانیه جلوی در به استقبالش رفت و با هم روبوسی کردند. میترا لبخند محوی زد که پراز بی حوصلگی بود، فقط امده بود تا کمی از فضای خانه دور شود بعد از آن روزی که صباحیدوباره پایش به خانه اش باز شدحتی دلش نمی خواست به اتاق خوابش پا بگذارد. هانیه آرام دستش را پشت شانه اش گذاشت و به داخل خانه هدایتش کرد. میترا نگاهی سریع به آدم های داخل سالن انداخت و فهمید که اصلاً وصله ی این جور مراسم نیست. با احتیاط از کناره ی سفره ی گسترده وسط سالن رد شد و کنار سروین نشست. روضه خوان داشت دعا می خواند. سفره مثل همیشه پر و پیمان و خوش رنگ و رو بود. مادر شوهرم دلش غنج می زد برای چنین مراسمی که زود کاسه و کوزه اش را دربیاورد و آش بار بگذارد. حلوا بپزد. کنار کاسه های اش و پیش دستی های حلوا سبزی خوردن و ظرف های بزرگ میوه چشمک می زدند. نشستم کنار سروین و میترا. سروین هم دست کمی از میترا نداشت و ور دل هم مثل دو موجود بی پناه بودند که میان یک عده زن سیاه پوش گیر افتاده بودند. زن ها چادر به سر نشسته بودند و گاهی هم زیر چشمی به سر وضع آن دو دختر جوان نگاه می کردند. می
۳۷۲.۳k
۰۳ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.