سلااااام من عامدم با یه وان شات منحرفاااانهههه واسه بهار
سلااااام من عامدم با یه وان شات منحرفاااانهههه واسه بهار جان کککک
ادامشو تو پست بعد میزارم
خب خب زیادی ور زدم برید بوخونید
نظرتونم بگید
................................................
بازم به عابرای خیابون خیره شده بود
گاهی هم به دفتر توی دستش نگاهی مینداخت
هیچ گرمایی جز گرمای اشکاش که صورتشو خیس میکردن حس نمیکرد
هیچی نمیشنید
_نه امکان نداره. امکان نداره... عشق من نمرده. اون منو ترک نکرده.
و بازم گریه
................................... فلش بک
چانی: سلااااام سلااااام صبح بخیر عشقمممم
_اهههههه چقد سر و صدا میکنی
چانی: بهار جووونممممم
بهار: هوم؟
چانی : من... خب چیزه
بهار : هااایش لوس نشو
چانی: من. تا.... تا یه ماه نیستم
بهار: ههاااااااان ؟؟؟
چانی: خب یه سفر کاری پیش اومده
بهار لب و لوچشو اویزون کرد: میخوای منو تنها بزاری؟؟
چانی: خببببب خیلی واجبههههه
بهار با حالت قهر پشتشو به چانی کرد: برو.. به من چه اصن
چانی محکم از پشت بهارو بغل کرد
چانی: قهر نکن دیگه عشقممم
بهار : برو بابا... کی میری؟
چانی: دوساعت دیگه باید برم
بهار : جااااااااان ؟ پاشو وسایلتو جمع کن
ایستاده منو نیگا میکنه
چانی: باشه بابا
................ 2 ساعت بعد
چانی: خببببب من برم
بهار: باشه عشقم مراقب خودت باش
چانی نزدیک شد و لبای بهار بوسید یا به عبارتی مکید
چانی: دلم واست تنگ میشه عشقم
بهار قطره اشکشو پاک کرد: منم عزیزم
چانی رفت...
.................................. 1 ماه بعد
بهار: هووووراااا امروز گوش درازم میاد
پاشد و همه چیز رو اماده کرد خیلی خوش حال بود از طرفی هم ناراحت بود که چرا چانی نه تماس میگیره نه جواب تماسای اونو میده
بالاخره زنگ در به صدا در اومد
با خوشحالی از جاش پرید و درو باز کرد اما... به جای چانی بهترین دوست اون پشت در بود... چشاش قررمزززز بود
معلوم بود خییییللللیییییی گریه کرده و دیشب اصلا نخوابیده...
بهار: چ.... چ... چی. ش.. شده؟
بکهیون: چ.. چا....چانی
بهار به کت چانی که تو دست بکی بود نگاه کرد و قطره اشکش گونشو خیس کرد
بهار: ام....امکان.... نداره
بکی پا به پای بهار گریه میکرد
_________________ پایان فلش بک
یک سال از اون حادثه میگذشت بهار هر روز دفتر خاطرات چانی رو میخوند و گریه میکرد. همش به عابرای خیابون خیره بود. امید داشت که عشقش برمیگرده
میگفتن هواپیما سقوط کرده و همه مردن..
اما جنازه چانی بین اونا نبود
مفقود شده بود
امروز تولد بهار بود. و سالگرد چانی
زنگ در به صدا در اومد
با خودش گفت...
بهار: بازم این بکی اومد اه
اشکاشو پاک کرد و رفت درو باز کرد
نفسش بند اومد........
ادامه پست بعدی البته بعدی خیلی منحرفانس
ادامشو تو پست بعد میزارم
خب خب زیادی ور زدم برید بوخونید
نظرتونم بگید
................................................
بازم به عابرای خیابون خیره شده بود
گاهی هم به دفتر توی دستش نگاهی مینداخت
هیچ گرمایی جز گرمای اشکاش که صورتشو خیس میکردن حس نمیکرد
هیچی نمیشنید
_نه امکان نداره. امکان نداره... عشق من نمرده. اون منو ترک نکرده.
و بازم گریه
................................... فلش بک
چانی: سلااااام سلااااام صبح بخیر عشقمممم
_اهههههه چقد سر و صدا میکنی
چانی: بهار جووونممممم
بهار: هوم؟
چانی : من... خب چیزه
بهار : هااایش لوس نشو
چانی: من. تا.... تا یه ماه نیستم
بهار: ههاااااااان ؟؟؟
چانی: خب یه سفر کاری پیش اومده
بهار لب و لوچشو اویزون کرد: میخوای منو تنها بزاری؟؟
چانی: خببببب خیلی واجبههههه
بهار با حالت قهر پشتشو به چانی کرد: برو.. به من چه اصن
چانی محکم از پشت بهارو بغل کرد
چانی: قهر نکن دیگه عشقممم
بهار : برو بابا... کی میری؟
چانی: دوساعت دیگه باید برم
بهار : جااااااااان ؟ پاشو وسایلتو جمع کن
ایستاده منو نیگا میکنه
چانی: باشه بابا
................ 2 ساعت بعد
چانی: خببببب من برم
بهار: باشه عشقم مراقب خودت باش
چانی نزدیک شد و لبای بهار بوسید یا به عبارتی مکید
چانی: دلم واست تنگ میشه عشقم
بهار قطره اشکشو پاک کرد: منم عزیزم
چانی رفت...
.................................. 1 ماه بعد
بهار: هووووراااا امروز گوش درازم میاد
پاشد و همه چیز رو اماده کرد خیلی خوش حال بود از طرفی هم ناراحت بود که چرا چانی نه تماس میگیره نه جواب تماسای اونو میده
بالاخره زنگ در به صدا در اومد
با خوشحالی از جاش پرید و درو باز کرد اما... به جای چانی بهترین دوست اون پشت در بود... چشاش قررمزززز بود
معلوم بود خییییللللیییییی گریه کرده و دیشب اصلا نخوابیده...
بهار: چ.... چ... چی. ش.. شده؟
بکهیون: چ.. چا....چانی
بهار به کت چانی که تو دست بکی بود نگاه کرد و قطره اشکش گونشو خیس کرد
بهار: ام....امکان.... نداره
بکی پا به پای بهار گریه میکرد
_________________ پایان فلش بک
یک سال از اون حادثه میگذشت بهار هر روز دفتر خاطرات چانی رو میخوند و گریه میکرد. همش به عابرای خیابون خیره بود. امید داشت که عشقش برمیگرده
میگفتن هواپیما سقوط کرده و همه مردن..
اما جنازه چانی بین اونا نبود
مفقود شده بود
امروز تولد بهار بود. و سالگرد چانی
زنگ در به صدا در اومد
با خودش گفت...
بهار: بازم این بکی اومد اه
اشکاشو پاک کرد و رفت درو باز کرد
نفسش بند اومد........
ادامه پست بعدی البته بعدی خیلی منحرفانس
۱۹.۴k
۲۹ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.