#جبهه_اقدام #بهشت_جهنمی #قسمت_بیست_و_پنجم ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم. صدای فریاد یا علی (علیه السلام) در حنجره و گوشم می پیچد. یاعلی... یاحسین... یازهرا... یا مهدی... صدای بچه ها نزدیکتر میشود. صدای عباس است... اینبار نمیتوانم ...
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_بیست_و_پنجم #بخش_سوم با خوشحالے میگویم:اِ! مبارڪہ. هم جا میخورم هم خوشحال میشوم،سریع ڪنارش مے نشینم:بہ منم باید بدے ڪار ڪنما! نچے میگوید و ادامہ میدهد:مالہ خودمہ! آرام با مشت بہ ڪتفش میڪوبم:اصلا مالہ بابامہ استفادہ میڪنم! مثل بچہ ها شروع بہ بحث میڪنیم. _بابا ...
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_بیست_و_پنجم #بخش_دوم تعریف از هادے،اخلاقش،سنگین بودنش،چهرہ و تیپش،برخورد و متانت خانوادہ اش،از مهمان نوازے شان. در ڪل چشمشان را گرفتہ! مادرم از الان در حال تدارڪ است تا براے یڪے دو هفتہ دیگر دعوتشان ڪند. الهے من نباشم و آن روز را نبینم! _آیہ! ...
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 #آیه_های_جنون #قسمت_بیست_و_پنجم #بخش_اول بعد از ڪمے قدم زدن در هواے سرد بہ سالن برمیگردم. جمع برایم ڪسل ڪنندہ ست،برعڪس من بقیہ با خانوادہ عسگرے خوب جور شدند. حتے هادے مشغول خوش و بش با پدرش و پدرم است،گویا تنها اضافے جمع منم! ناخودآگاہ حواسم پرت میشود،پرتِ دو ...
💕💕💕 #قسمت_بیست_و_پنجم #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 صدای لااله الا الله گفتناش😢 من چی فکر میکردم و چی شده بود 😔 از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن😭 ...
سلسله پستهای #زندگی_نامه_امیرالمؤمنین_حیدر_از_ولادت_تا_شهادت #فصل_هجدهم : #جنگ_صفین #قسمت_بیست_و_پنجم : علی (ع) با مظلومیت تمام دست از محاربه کشید و به ظاهر آتش جنگ را خاموش گردانید و صحبت از صلح و حکمیت بمیان آمد زیرا جز این چاره ای نبود و اکثریت قشون علی علیه السلام طرفدار اشعث شده بودند. . ...
✔ #رمان_عاشقانه_از_سوریه_تا_منا❣ #قسمت_بیست_و_پنجم صالح دیوانه ام کرده بود.😫 نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔 من نمی ترسیدم. اولین تجربه ...
به نام خدا سلسله پستهای #پشت_پرده_فتنه88 به روایت سردار #مشفق از مسئولان ارشد واجا #قسمت_بیست_و_پنجم؛ #میرحسین #مستقل وارد میشود میرحسین موسوی مستقل وارد انتخابات شد اما بعد از دوهفته #احزاب_اصلاحطلب خود را جمع و جور کردند و گفتند: "اگر ما بتوانیم از طریق وی به بخشی از نظام آویزان ...
#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_بیست_و_پنجم راه خونه ی شیوا رو پیش گرفت، به سر کوچه رسید... شیوا رو دید که داشت براش دست تکون میداد ... سوارش کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: - " بگو چی شده؟! " ... - " امیر نمیدونم، گیجم، منگم ،نمیدونم چی درسته؟! چی غلط؟! ...
#رمان_تمنا نویسنده: #بیسان_تیته تهیه کننده:حسین حاجی جمالی #قسمت_بیست_و_پنجم پولو دادم به اون طلبکارای عوضی و سعید از زندان آزاد شد اما... این سعید با اون سعید قبل زندان زمین تا آسمون فرق کرده بود زیاد طول نکشید که فهمیدم معتاد شده کلی دادو بیداد راه انداختم. گریه کردم التماسش کردم ...
به نام خدا سلسله پستهای شناخت #جریان_نفاق و #منافقین #نفاق_نوین به قلم دکتر رضا سراج کارشناس مسائل سیاسی و استراتژیک #قسمت_بیست_و_پنجم؛ . . . حضرت علی (علیه السلام) به دلیل این رهاورد خطرناک جریان نفاق (بدعت گذاری در دین و #تحریف باورهای دینی و #هجمه_به ولایت_و_رهبری)، بر ضرورت شناخت منافقین ...
شیداوصوفی قسمت_بیست_و_پنجم ...از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد... گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت؛ یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد؛ حقوق میگرفت؛ زبر و زرنگ بود؛ بهار میشناختش؛ بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی ...
قسمت بیست و پنجم دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش ...