wisgoon - ویسگون - دوستان 20Negar03

20Negar03

a-h

Only God
Lor

تعداد مطالب

۲۹۰

امتیاز

۱۹۴۹۱۰

Maryam
mmmmaryam

نمایش پروفایل

مطالب
۴۲۴۴۹

دنبال‌کننده
۱۳۱۶۷

دنبا‌لشونده
۰

دلم برا بغل کردنات تنگ شده داداشی:crying_cat_face:
@Dayanxxxxx

@Dayanxxxxx
:crying_face::disappointed_face:

داداشم رفت سربازی:crying_face: :loudly_crying_face: :loudly_crying_face:
@Dayanxxxxx

:maple_leaf::smiling_cat_face_with_open_mouth:

Diyanaxxxx
Diyanaxxxx

نمایش پروفایل

مطالب
۲۴

دنبال‌کننده
۳۸

دنبا‌لشونده
۱۴

اوج دلتنگی وقتیه که ن میتونی ببینیش ن صداشو بشنوی فقط میتونی ب عکس پروفایلش خیره بشی

بعضی وقتا فکر میکنی فراموشش کردی و همه ی احساساتی که نسبت
بهش داشتی از بین رفته
اما...
کافیه به یاد خاطراتت بیفتی یه نفر اسمشو بیاره یا یه حرف یه لبخند باعث
میشه دوباره به اوج خاطراتت برگردی و وقتی اشکات روی گونه هات
سرازیر شد بفهمی هنوزم دوسش داری و عاشقشی!

انقدر عاشقش باشی
که حتی وقتی مقصر نیستی
معذرت خواهی کنی ...!(:

ஜ۩ اٌمٌیٌرٌحٌسٌیٌنٌ۩ஜ
AmirHosseino

نمایش پروفایل

مطالب
۵۴

دنبال‌کننده
۱۲۱۱

دنبا‌لشونده
۶۴۱۸

Hichkas;)
Dayanxxxxx

نمایش پروفایل

مطالب
۱

دنبال‌کننده
۸

دنبا‌لشونده
۲

کسی میدونه نت کی وصل میشه عایا؟؟؟ :loudly_crying_face::loudly_crying_face:

zahra.yashar
zahra.yashar

نمایش پروفایل

مطالب
۴۳

دنبال‌کننده
۱۲۶

دنبا‌لشونده
۸۲

که می داند حال این سرمااا را در این حال او احوال ایامم چقد سردم چقد خوش حال در خیال او واهمه کس نمی داند درد من دردی که درمانش فقط اوست ودلی که دلدارش فقط اوست درد دارم درد دلتنگی درد کمی نیس غمگینم غم نبودن تو غم کمی نیس کاش بودی کاش بودم کنارتو کاش همه چیز بهتر از قبل باز گردد خداااا بر همه چیز قادر است تو فقط چشمانت را ببند تا ببینم تا ببینی چه می شود دلتنگتم ای که جانی ودلی ودلیلی برای قلبی عاشقتم #خواهرم #عشقم
تولدت مبارک ای دنیامن کاش
می دانم که نمی دانی حال من را اما می دانم حالت را به امید روزگاری که بهتر باشد وبه امید تولد دوباره ی تو

من مغرور نیستم فقط اونا در قبال من خودشونو کوچیک می بینن:face_with_stuck-out_tongue_and_winking_eye:

ومن انا!!!!
:relieved_face:ماانااا الااا انا التی اناا اعرفوهااا لا تقلق فه ان ذهبت او بقیت ابقااا انااا معک او بدونک

وشد فردایی که در انتظارش بودم وسر رسید دوست داشتنی ترین لحظه برای خودم لحظه ای که آنچه خواستم شد
حالا فیلم هندی نشه واسه ابراز احساساتم ولی مهم ترینش امروز شروع شد او تموم شد او چه فوق تصورمم شد واقعا ارزش داشت ارزش امروزمو

sama16.81
sama16.81

نمایش پروفایل

مطالب
۸۱

دنبال‌کننده
۲۱۹

دنبا‌لشونده
۱۷۴

•••
xoox

نمایش پروفایل

مطالب
۱۰۹

دنبال‌کننده
۵۷۳

دنبا‌لشونده
۲۷۲۰

#خان_زاده #پارت_224

* * * * *
یه عالمه لباس دیگه رو انداخت جلوم و گفت
_اینا رو هم آب بکش!
نفس عمیقی کشیدم تا خونسرد باشم.
بی حرف به کارم ادامه دادم.
از زیر چشم حواسم به مهتاب بود که داشت با پسرش راه می رفت.
از لج من مادر اهورا تمام کارا رو می‌ریخت روی سرم و مهتاب رو تاج سرش کرده بود.
عروسم از زبونش نمیوفتاد...برعکس من که مدام اجاق کوری مو توی سرم می زد.
همه ی لباسا رو آب کشیدم و خواستم بلند بشم که درد وحشتناکی توی کمرم پیچید و توی همون حالت دولا خشک موندم.
دستم و روی کمرم و گذاشتم.از درد لب گزیدم.
مهتاب چشمش بهم افتاد و گفت
_چی شده آیلین جون؟
به سختی جواب دادم
_کمرم گرفت!
همون لحظه مامان اهورا با یه سبد لباس دیگه اومد و گذاشت جلوی پام.
به سختی خودم و صاف کردم. مهتاب گفت
_آیلین خسته شده مامان جون بقیه شو من انجام میدم.
پوزخند زد و گفت
_واقعا؟خونه ی بابات که بودی عین کلفت همه ی کارا رو دوش تو بود حالا چهار تا لباس دادم آب بکشی چی شد؟
لب گزیدم و گفتم
_مواظب حرف زدنتون باشید. من....
بی اعتنا به سمت خونه رفت و گفت
_بشور بعد بیا تو...عروسم تو هم بیا ناهار آمادست
لبخند روی لب های مهتاب و حس کردم. کاملا معلوم بود که از این حرفا ذوق می‌کنه.
اونم که رفت تو نالون به اون کوه لباس نگاه کردم. اینا می‌خواستن ازم مراقبت کنن اهورا؟

:maple_leaf: :maple_leaf: :maple_leaf: :maple_leaf:

#خان_زاده #پارت223

دنبال موبایلم گشتم.خداروشکر که توی کیفم بود.
شماره ی اهورا رو گرفتم که بعد از کلی معطلی جواب داد
_بله؟
با عصبانیت داد زدم
_این چه مسخره بازیه؟چرا منو آوردی این‌جا؟
_چون لازم بود یه مدت اونجا بمونی!
صدام بی اختیار بالاتر رفت
_تو حق نداری برای من تایین تکلیف کنی اهورا... من نمی‌خوام اینجا بمونم..
نفسش و فوت کرد و گفت
_فقط یه مدت بمون تا از هلیا طلاق بگیرم و بدهی مو بدم.
_چه طوری می‌خوای بدهی تو بدی وقتی هیچ پولی نداری؟
صداش خسته بود و درمونده
_نمی‌دونم. یه فکری براش می‌کنم.
بغضم گرفت و بی اختیار نالیدم
_اگه بلایی سرت بیارن چی؟
خنده ی کم جونی کرد و گفت
_هیچی از دستم راحت میشی.
این حرفش بیشتر آتیشم زد.سکوت کردم که گفت
_آیلین!
اشکام و پاک کردم و جواب ندادم که گفت
_خیلی دوستت دارم!
ضربان قلبم تند شد و چند لحظه حتی نفس هم نکشیدم.
لرزون گفتم
_اگه دوستم داری...مواظب خودت باش!
_یه حرف خوب بهم بزن! می‌دونی که خیلی نیاز دارم الان!
مکث کردم!انقدر طولانی که گفت
_توقع الکی دارم ازت ببخشید. کاری نداری؟
تند گفتم
_نه فقط...
نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار گفتم
_من تو زندگیم هیچ کس و مثل تو دوست نداشتم اهورا...
صدای نفس کشدارش و شنیدم. لبخند محوی زدم و تماس و قطع کردم.
نمی‌دونم کارم درست بود یا غلط اما می‌دونم حرفی که زدم عین حقیقت بود.

:maple_leaf::maple_leaf::maple_leaf:

#خان_زاده #پارت222

با دیدن چشمای بازم پوزخند زد و گفت
_اوووو چه عجب بیدار شدی!
تند سر جام نشستم و هول زده گفتم
_من اینجا چی کار می‌کنم؟
_یعنی نمی‌دونی؟آفرین به تو خیلی خوب بلدی خودت و بزنی به موش مردگی!
بلند شدم و گفتم
_من باید برم!
زودتر از من جلوی درو گرفت و گفت
_خان زاده گفته حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون!
عصبی داد زدم
_یعنی چی؟من نمی‌خوام این جا بمونم.
دست به کمر زد و گفت
_منم نمیخوام والا. خان زاده خواسته توعه تحفه رو نگه دارم.
_خودش کجاست!
نفسش و فوت کرد و گفت
_من باید به تو حساب پس بدم؟ خودش رفت شهر...
ناباور نگاهش کردم. عوضی منو حبس کرد اینجا و خودش رفت شهر.. به همین راحتی؟
هر دو از اتاق بیرون رفتن. قبل از بستن در گفت
_امروز و بخواب لاجون نشی از فردا وامیسی پا دستم کمک می‌کنی من نمیتونم نعش کشی کنم.
حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت و درم قفل کرد

متحیر به در بسته زل زدم.من با این زنیکه تو یه خونه نمیمونم...هرگز!

:maple_leaf::maple_leaf::maple_leaf::maple_leaf::maple_leaf:

#خان_زاده #پارت221

پوزخندی زدم.نه اون میلی به خوردن داشت نه من.
بعد از خوردن چند لقمه سفره رو جمع کردم و بدون تعارف گفتم
_برو اهورا...
اخم داشت و با این حرفم بدتر شد
_با هم میریم!
با جدیت گفتم
_من باهات نمیام.
_می‌دونی که به زور میبرمت.
با پوزخند گفتم
_نمی‌تونی!
چند لحظه زل زد به صورتم،وقتی دیدم چیزی نگفت منم به آشپزخونه رفتم و مشغول جمع کردن ظرف ها شدم
بالاخره خودش می رفت.
شیر آب و باز کردم و همزمان حضورش رو پشت سرم حس کردم. قبل از اینکه برگردم دستمالی و محکم جلوی دهنم گرفت و کنار گوشم پچ زد
_هیش!! به خاطر خودته آیلین...
با وجود تقلاهام کم آوردم و همزمان با نفس عمیقم چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

* * * * *
پلکام و باز نکرده بودم و صدای نامفهومی می‌شنیدم:
_نحس تر از این دختره من ندیدم.کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتم اینو خواستگاریش کنم
_خوب تقصیر اهورا هم هست مگه طلاق نگرفتن؟ برای چی این دختره رو آورده ور دل تو گذاشته خواهر؟حداقل می برد خونه ی ننش
_چی میگی تو دلت خوشه؟ مگه بعد از اون آبرو ریزی که بار آورد خانوادش قبولش می‌کنن؟من پیشونی سیاه باید جمعش کنم.
پلک هام و به سختی باز کردم و با دیدن مادر اهورا برق از سرم پرید. من کجا بودم؟

:maple_leaf: :maple_leaf: :maple_leaf: :maple_leaf: :maple_leaf:

romi♡
slosh_girl

نمایش پروفایل

مطالب
۲۷۱

دنبال‌کننده
۴۸۹

دنبا‌لشونده
۴۰

لایک کنید تازه وارده پستای قشنگی میزاره :heavy_black_heart:
@negin.miss

ارباب خشن خدمتکار شیطون..
پارت..۳۸
الان یه هفته هستش که از اعتراف من به رادان میگزه توی این یه هفته خیلی اتفاقا افتاد راتین به ترلان گفت که دوسش داره و از هول بودن راتین همون روز عقد کردن الان یه دو روزی هست که به پاریس رفتن برای تفریح رز از اون روزی که من به رادان علاقمو گفتم یه روز در میون نمیاد خونه
راستی امروز رادان از سفر کاری بر میگرده
بخاطر همین یه جشن بزرگ گرفتم هم به رادان خوشامد بگم وهم رادان به همه بگه که ما با همیم خلی زوق دارم

minaw.79
minaw.79

نمایش پروفایل

مطالب
۳

دنبال‌کننده
۲۳۷

دنبا‌لشونده
۱۳

لباس فرمتون چه شکلیه؟
مال من که سورمه ای و‌زرشکی

لایک کنید هر کدوم زود تر پنجاه تا شد شروع به نوشتن میکنم درضمن درباره ی رمان چشم آبی من هم نظر بدید و اشکال هاشو بگید تا تو رمان بعدی جبران کنم !
سپاس از همتون!:smiling_face_with_smiling_eyes::smiling_face_with_smiling_eyes::smiling_face_with_smiling_eyes:⁦:white_smiling_face:️⁩

بچه ها عکس شخصیت ها رو گذاشتم ببینید لایک و نظر بدید هرکدوم به پنجاه تا لایک رسید و می‌نویسم و همین طور اونی که نظر بیشتری گرفت پس نظر بدید و لایک کنید تا میتونید

saminiiii
saminiiii

نمایش پروفایل

مطالب
۱۸۶

دنبال‌کننده
۷۳

دنبا‌لشونده
۸

مَ۪۪ٜؒؔلَٰٰ۪۪ٜؒؔٓᬼکـ℘ـَ۪ٜؔٛٚؔ͜✧ـٰٰٰٰۂ ت۪۪ٜ۪۪۪ٜؒؔنٰٰٰٰهَ۪۪ؒؔا۪۪۪ؒ
nas.joon

نمایش پروفایل

مطالب
۱۳۴

دنبال‌کننده
۱۱۱۲

دنبا‌لشونده
۶۵۴

برای بسیاری از افراد
کلمه “دوست” تنها یک واژه چهار حرفی است که
به افراد زیادی در زندگی شان اطلاق می شود
اما برای من
دوست منبع شادی است
برای من
دوست یعنی “تو”
تولدت مبارک دوست من!
@Eli.gol

زمن #مپـــرس که بر من
چه #حال میـــــگذرد
چو روز #وصل توام
در #خیال میگذرد

ڪم ڪم دفترِ نارنجیِ پاییـ:fallen_leaf:ـز
هم بسته مے شود
چه دلخوش به انتظارت نشستم
و چشم به راه دوختم
ڪاش
مهرت به دلم نمے اُفتاد
ڪه اینگونه به تو
و برگ و باران و پاییز مبتلا نشوم

کیمیا
negin1324

نمایش پروفایل

مطالب
۸۱۵۲

دنبال‌کننده
۵۳۵۸

دنبا‌لشونده
۱۵۹

#۹
یک ماه از اون روز لعنت شده می گذشت و کار من شده بود گریه و ترس و تنهایی!
تلوزیون که همش ایران نشون میداد!
گوشیم هم که یک گوشی نوکیا ساده بود و در حد زنگ!
تو این یک ماه حتی خانوادم هم بهم سر نزدن!هع! من واسه اونا تموم شده بودم چرا؟ فقط چون با اتابک ازدواج کردم توی ۱۵سالگی!
خب عاشق هم بودیم!
تنها علیهان یک بار بهم سر زد که گفت خوب زود یادت رفت!منم در جواب بهش گفتم یادم نرفته،فقط ادا درمیارم که یادم رفته!
تنها بدیش اینه که دیگه شب نمیشه ادا در آورد، شبا آدم خودشه و خودش!
بعد از یک ماه هنوز هم یک زنگ نزده و من از دوریش هر روز حالت تهوع دارم و بالا میارم! سر درد دارم! چشمام سیاهی میره! حتی جدیدن ماهیانه هم نمیشم! رویِ اعصابم،رفتنش خیلی تاسیر گذاشته داره روانیم میکنه، یک ماهه! به زون کم هستا...
پووووف...
گوشیم رو برداشتم ...
وقتش بود من زنگ بزنم!اون نمیزنه من میزم!
غرور بسته،به قول خالم،غرور رو واسه آقات باید کنار گذاشت...
شمارش رو با تردید لمس کردم
با بوق های اخر برداشت...
-گلنار!
صداش...
وقتی صداش توی گوشی پیچید از شدت شوق و دلتنگی و حسرت دوباره لمس کردنش زبونم قفل شد و اشک توی چشمام جمع شد!
با لُکنَت اسمشو گفتم:
+اَ ... اَ ... اتابک.
- جانِ دلم؟ببخشید!
مگه ﻣﯿﺸه بـﺮﺍﯼ نابود کردن ﺭﻭﺡ ﻭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﯾه ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ کﻠﻤﻪ ﺑگیم:ببخشید!
- ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
آهی کشیدم
+مگه ﻣﯿﺸه ﻏﺮﻭﺭ ﮐﺴﯽ ﺭو ﺟﻠﻮﯼ همه ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩ باشی ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ی ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻏﺮﻭﺭ له ﺷﺪﻩ ﺍﺵ ﺭو ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ !!؟؟
با ملایمت گفت:حالا تو بگو ، مگه امکانش هست که ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩ باشی!
ادامه دادم + ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺧﻮﺩت ﻣﯿﺸﯼ ﺑﮕی ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ.با ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺭو ﻣﯿﺸه ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ؟
چه ﭼﯿﺰﯼ ﺭو ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ؟۳۰ شبی که تنها موندم رو میتونی جبران کنی! حرف هایی که از مردم شنیدم رو چی! شب هایی که تا صبح گریه کردم رو چی! پول بخوره تو فرق سرم پول برا چیمه هااان! من تورو میخوام!عطر تنه تورو میخوام لعنتی.
-ببخشید عشقم جبران میکنم واست دنیارو به پات میریم صبر داشته باش.
پوزخندی زدم
+دیگه چیزی که بتونه مرهم باشه نیست!من با نامه های قبلنات،با عکاسمون ! با تختمون! با لباسات این سی روز رو زندگی کردم!
قهقهه ای از سر درد زدم
+ به لبخندم گوش نده! ببین وگوش کن اما باور نکن ،قلبم درست مثل برف و یخ هزار تیکه شد! کاش تو پیشم بودی!تمام سختی ها رو به قلبم ریختم.مثل بقیه یِ مردم زندگی کردن حق منم هست!ﻭﻗﺘﯽ تو میفهمیدی و ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﻫﻮﯾﺖ ﻭ
ﺷﺨﺼﯿﺖ من زدی، انتظار ﺑﺨﺸﺶ ﻫﻢ ﻧﺎﺑﺠﺎ هست. این دل لعنتیِ من با ببخشیدنت آروم نمیشه حظورتو میخواد!

#پارت_هشتم
با عصبانیت گفتم:چی میگی علیهان! در حال حاضر بحس سره اتابک هست، چه ربطی به ما داره!
لبخند مهربونی زد
-خیلی خب گلنار،باشه غلط کردم آروم باش...
اشکام رو پس زدم و با چهره ای در هم رو به علیهان گفتم: نمیتونم اروم باشم علیهان نمیتونم! اگر اون واسه یه مدت طولانی بره؛وقتی از سر کار اومد و خسته و کوفته هست دیگه کی براش شعر میگه!؟ کی بهونه ی تا نیمه های شب پیداریش میشه؟ برای عصر ها که دلتنگ میشه؛دیگه کی هست که براش چائی بریزه و چفت چفت هم بشینن چایی بخورن؟ اصلا اونجا که میره؛ برای غروب بارونیِ آزرماه همقدمی همراهی نمیخواد؟! من چی؟منو اینجا میون بی کسی ها ول کرد رفت که چی؟ که اونجا پولشُ چهار ملیون میدن و واسه من میخواد یه زندگی بهتر بسازه! می عرضه واقعا به دوریمون! من غلط کنم زندگی بهتر از این بخوام که سر انجامش دوری های طولانی مدت از عشقم باشه!
با فینگ فینگ ادامه دادم...
من صبر میکنم،اگر اومدنش طولانی شد ناچار میشم خودمم دست و پامو جمع کـنم؛بال و بندیلو میبندم میرم پیشش.
علیهان نرم خندید
- خدا یه دونه مثل تو هم به من بده زن داداش... خواهش می کنم فکر و خیال بد نکن،شاید رفته خونه یکی از دوستاش یا همکاراش. پاشو یه قهوه دم کن،می خوایم بخوریم خستگیمون در بره.یالا...
فکر کنم خوب پیشنهادی بود ، شاید بعدش علیهان میرفت و من رو تنها میزاشت... من به تنهایی نیاز داشتم!
بلند شدم ولی به محض بلند شدن حس کردم الاناست که تمام محتویاط معدم رو بالا بیارم!
سریع دوتا دستم رو جلوی دهنم گرفتم به سمت کنج حیاط دویدم،چادرم از سرم افتاد؛خداروشکر که زیرش بلیز شلوار و شال پوشیده بومد!
به محض وارد شدنم به دستشوئی اسید معدم بالا زد!
سرم درد میکرد و توان وایسادن رو دیگه نداشتم!
علیهان صدام زد
- گلنار... حالت خوبه! تورو چت شد!
با سختی آبی به صورتم پاشیدم و پرده رو کنار کشیدمُ بیرون اومدم.
+خوبم!
با نگرانی گفت: تورو چی شد گلنار!
شونه ای بالا انداختم
+ از اعصابمه ...
با تعجب گفت: اعصابت!
سر تکون دادم
+اره اعصابم،همیشه همینطور میشم!
صدای همسایه بغلیمون باعث شد دوتامون ساکت بشیم و گوش وایستیم...
ندیمه خانم: اینا خیلی وقته که باهمن،این پسره علیهان هم؛ چنان واسه این دختره گلنار زبون میریخت که بیاو ببین.
ترنج خانم با دلسوزی گفت : اما من دلن واسه گلنار خیلی سوخت!
با عصبانیت رو به علیهان اروم گفتم:خدا چیکارت نکنه پسر،الان همه دارن درباره ما حرف میزنن!برو بیرون زود باش.
شونه ای بالا انداخت و خب حرف بزننی گفت!
گوشه استشنشو کشیدم و کشوندمش سمت بیرون و در رو بستم و بلند جوری که بشنوه گفتم : هیچ کس مزاحم من نشه! هیچ کسی رو نمیخوام!
علیهان برو بابا ای گفت.
وقتی صدای دور شدن قدم هاش رو شنیدم به سمت خونه رفتم.

#7
من مبتلا به عشق اتابکم،خودشم میفهمه بخاطرش به همه پشت کردم پس چــرا همـــــــچین می-کنه!
من دیگه باید چطور دوسش داشته باشم که اون باورش بشه عاشقشم!
دیگه اتابک شده مثل یه پرتگاهی تویِ دلِ من!
روی زمین نشسته بودم و زار می زدم ، دیگه برام مهم نبود مردمی که دارن منو میبینن و کنجکاو با هم پچ پچ میکنن چی میگن!
زندگی من بخاطره حرف اینا که میگفتن این دختره بچه نمیتونه بیاره و اجاق کوره از هم پاشید!
اصلا نفهمیدم سر و کله عَلیهآن از کجا پیدا شد.(برادر اتابڪ، علیهان گه ۲۵ سالشه و ۳ سال از اتابک کوچیک تره و یک سال هم از من بزرگ تره، اون واقعا پسره فوق العاده خوبی هست! خیلی مرده.)
اومد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد...
مامان و بابای اتابک به در تکیه داده بودن و فقط من رو نگاه میکردن!
چادر رو روی سرم مرتب کرد و کشوندم
داد زدم
+ولم بکن آقا علیهان،ولم کن...
با احساس هم دردی گفت:هرچه بالاتر بری و نزدیک تر به قله باشی ، باد و طوفان و زمین و زمانه ، سخت تر می گیره !دنیا اینقدر جدی نیست که...ما فکر می کنیم! اصلا چی اینقد جدی هست تو دنیا که بخوای راجبش هی سخت بگیری... حرص بخوری عصبانی بشی گریه کنی،خودت رو به در و دیوار بزنی! آدم... یه زره چیز میشه... تو رو اینطرری میبینه!
با گریه دستشو پس زدم
+نمیفهمی!شما درڪ نداری،اتابک رفت! من و رها کرد و رفت میفهمی اینو ! اسم این چیزی به غیر از دوروئی چیه علیهان!
همینطور که سعی در آروم کردنم داشت، بازوم رو از روی چادر گرفت و به سمت خونمون هدایتم کرد.
این حالت ما چیزی جز داستان ساختن مردم درباره ما نبود ... ولی دیگه حرف مردم واسم مهم نبود!
علیهان تندی با تعجب گفت: اتابک باز هم نامردی کرد رهات کرد!
برگشتم سمتشو بازوم رو از دستش کشیدم بیرون،انگشت اشارم رو جلو چشاش تو هوا تکون دادم
+منو ببین علیهان!چرت و پرت نگو همینطوریش هم عصبی هستم سر تو خالی میکنما ، درمورد من هرطور که میخوای فکر کن ولی اتابڪ بی تقصیره!
نچ نچی کرد
-ای بابا،ببینم تو نمیخوای ساکت بشی؟ندیدی چطور آبرو ریزی کرد!دیگه میتونی تو محله بری! کاریه که شده بهش فکر نکن.
در رو با کلید باز کرد و منو به سمت داخل هدایت کرد،تو حیاط نشستم و زار زدم
+آخ علیهااان! من چی کنم! به چند نفر باید بشینم جواب بدم که همسرم چرا رفته! همه میگن بخاطره اجاق کور بودنمه!مامانم هست،بابام هست،ابجیت و خانواده تو هم هست... دوستام هستن همسایه ها هستن! بپرسن من چه جوابی بگم!تازَشَم،توهم به خاطر من چقدر از همه حرف می خوری!
لبخند عمیقی زد و رو به روم روی ریگ ها چهار زانو نشست
-منو بیخیال گلنار،مهم نیست... همه روز ها میتونه بارو بباره و وانسان خطا کنه! دست توی دست هم باشیم،طلوع خورشید رو میبینیم.
این چی میگـه!؟

#۶
وقتِ رفتنش بود و ماشین اومده بود تا اتابک سوار بشه و بره!
من چی میشدم! دلم ... دلم تنگش میشد که!
رو به روم وایساد.
اومد زیر چادر گلدار صورتی با گل های سفیدم.
دوتامون زیر چادر بودیم... یه نگاهی به عمیقی به چشمام انداخت ..
خیره به صورتش شدم، چشمایی زیبا به رنگ سبز که وقتی نگاهش میکنی اوج آرامشه!
ته ریشی که به صورت تو پرش خیلی می اومد،
موهایی مشکیُ خوش حالت که همیشه بالا میزد...
لبای قلوه ای و قهوه ای ... ابرویِ کمونی... آخ که من عاشق این بَشرم!
اومد جلو تر...
نگاهش رو سوق داد سمت لبام،نزدیک تر اومد و عمیق بوسید!
حس میکردم الاناست که لبام کنده بشه،
همچین میبوسه که انگار آخرین بوسه ماست!
بعد از یه بوسه طولانی که دیگه داشتم نفس همراهی کردنش رو کم میاوردم ازم جدا شد...
چادر رو کمی عقب کشید و خودش هم کمی عقب تر رفت.
به دلیل آفتاب یکم قیافشو کج و کوله کرد و گفت: گلنارَم،منو ببخش! مجبورم ترکت کنم! مجبورم! خداحافظ عزیزِ دلم، کاش میشد از راه دور هم لبخند بشمُ کنج لبت جا خشک کنم! مبادا غم به چهرت بیا که من رفتما... مبادا اشک از چشمت بیادا!
خدایِ من!
اتابک داره چی میگه!
یعنی چی میخواد منو رها کنه بره به مدت طولانی! بخاطره پول در اوردن!
اشک توی چشمام جمع شد که تندی اتابک اخماشو توی هم کشید و گفت : مبااداااا،مبادا بریزن اون جواهراااا !
یکی از اشکام بی اراده چکید، با قیافه پکر،پج زدم
+ جدائی که بدون اشک نمیشه جانم! خاطره ها آروم نمی گیرن! منو میکشن! اخه مگه چقدر طول میکشه که بیای آقائـــیم؟!الان داغی نمی فهمی که رفتنت منو میکشه!
با قیافه اویزون گفت: رفتم دست خودم بود ولی برگشتنم پیشت دست خدا.دست و بالم شکسته گلنار!
پشت بهم ایستاد و حرکت کرد سمت یکی از ماشینا که همونجا بود.
با گریه بهش نزدیک شدم ولی اون سوار ماشین شد، بلند گفتم: نــــرو!فقط همین! من زندگیمو دوست دارم بیشتر از اینا نمیخوام اتابڪ نرو!
روی صندلی عقب نشت و همونطور که به جلو خیره بود گفت:یادت نره که... دنیا جنبه فان داره و همش دروغین هست، و اون خدائی که جون میده،اون رو هم پس میگیره،پس بالاخره یه روزی مجبور به فواموش کردن همیم.
در ماشین رو بست و راننده ماشین رو روشن کرد،
با فینگ فینگ داد زدم
+من چطور می تونم فراموشــت کنم تا وقتی که جونم از بدنم خارج نـــــــشده!
ماشین به حرکت در اومد! دوییدم!
با مشت به شیشه سمت اتابک میزدم ولی اون کمتر محلی نمیداد در آخر سرعت ماشین بیشتر شد و من تعادلم به هم خورد و افتادم زمین!
و اتابک بود که دور میشد از زندگیمون!
آخ، وقت نشد بهش بگم رنگ کرم پیراهن استین پلندش در حالی که با شلوار مشکی و مفش کرمی ست کرده خیلی بهش میاد!
من مبتدلا به عشق اتابکم،خودشم میفهمه بخاطرش به همه پشت کردم پس چــرا همچین میکنه!

ِ
yalda4848

نمایش پروفایل

مطالب
۱۹۸

دنبال‌کننده
۳۹۱

دنبا‌لشونده
۵

#_فرمـ:crown:ـانروای مغرور :trident_emblem: * پارت174*
★فصل دوم★

صدای مهیبی پیچید تو اتاق و بعدش....
ن..... مامااااااننننن....پشت سرت...
تا مرده به خودش بیاد مامانم زد تو سرش ،

_مامان....

+(با گریه )جان مامان ،

_مامانم.....

یه قدم بلند سمتش برداشتـم و تو آغوش ارامش بخشش فرو رفتم. گونه ام رو بوسید و گفت: اگر مامان نورت رو دوست داری از کنار هوداد تکون نخور ،

هوداد: بخواد تکون هم بخوره نمیزارم

_چرا اینقدر نگرانی ؟؟؟

+میترسم اذیتت کنن ، بوی گل میدی دخترم ، اینو همیشه به ذهنت بسپــار تو حرامزاده نیستی تو حاصل پاکترین عشقی ،

_(باگریه) چرا بابا بهم گفت..... مردی ؟

_بعد بهت میگم

هوداد: داوود چی از جون غوغا میخواد ؟؟؟

+خواستار مرگ غوغاست ، چون من نخواستمش و مثل زن و شوهرای واقعی نبودیم

هوداد: هه........هیچ غلطی نمیتونه کنه

_هوداد آروم......باش.... قرمز شدی باز

+اون اینجاست ، خوب گوش کن داوود من نمیزارم انگشت کوچیکت هم به دخترم بخوره ، من مرد زندگیم رو از دست دادم نمیزارم حاصل عشقمون رو تو نابود کنــی

یه مرد مسن وارد شد و با اخم های درهم گفت : نور تو نمیدونی من همه چیز رو طبق نقشه ام پیش بردم الان پدرت هم از وجود دخترت با خبر و ممکنه هر کاری کنه

هوداد : تو زیاد وز وز میکنی میدونی

داوود:تو.....تو.....

هوداد : اره من هوداد کاسترو

داوود:ما کاری به تو نداریم فقط این دختر رو میخوایم

هنوز جمله اش به پایین نرسیده بود که هوداد رفت سمتش و مچ دستش رو که سمت من اشاره کرد رو پیچ داد جوری که صدای خورد شدنش رو به وضوح شنیدم ،

هوداد : این نه...... تو قلب منو نشنونه گرفتی ،
گردنش رو گرفت و رو زمین کشیدش آوردش جلو پام و ادامه داد: خم میشی و از ملکه سرزمین من عذر خواهی میکنی

داوود: ملکه.....داری....شوخی......

هوداد: مگه من با تو شوخی دارم

نور : تاریخ تکرار شد اما این دفعه جور دیگه ، تو و پدرم از پس هوداد بر نمیان و هوداد به راحتی میتونه عشقش رو در کنار خودش نگهه داره ،
تیرتون به سنگ خورد

داوود: (خندید) نه نمیشه..... هیچکس راضی نمیشه یه دختر بدون نیرو ملکه بشه

ادامه کامنت قشنگ های من اجی هام :sparkling_heart:
جبرانی

$#_فرمـ:crown:ـانروای مغرور :trident_emblem: * پارت173* ★فصل دوم★ \هوداد\ صداش میزدم ولی تکون نمیخورد ، اینقدر فکر کرد و به خودش فشار آورد که از بینیش و گوشش خون جاری شد.... _غوغا.... غوغا...... میکشمت اگر بلایی سر غوغا بیاد هر چی تکونش دادم ، داد زدم هیچ تعغییری نکـــــرد یه هو نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد. بی جان نگاهم کرد و خودشو کشید سمت ملکه ماه و گفت : من..... رو مبل نشستم و غوغا رو روی پام نشوندم. \غوغا\ یه دستی یقه ی پیراهن هوداد رو گرفتم تو مشتم و گفتم : بگو..... که شوخیه ؟؟؟؟ +شوخی نیست ، تو دختر منی ، از خون منی از هوداد فاصله گرفتم و با لرزش بلند شدم و سمتش رفتم. _این همه مدت کجا بودی ؟؟؟؟ مگه تو نمیگی مادر منی!!!!دلیل بیار ، مدرک بهم نشوند بده. +گروه خونیت ، گلبول های قرمزت بهم چسبیده است تو دختر من هستی ، _ مامانم وقتی کوچیک بودم موقع زایمان دکتر گفت : یا بچه یا خودت ، یکیون رو میتونم نجات بدم ، مادرم هم منو انتخاب کرد. شاید اشتباه گرفتین ؟؟؟ چشماش تو کسری از ثانیه اشکی شد و با گریه تو بغل کشیدم و گفت : منو ببخـــ.....ــش.....مجبور بودم بخاطرت از همه جونم بگزرم ، _(با بغض) چرا ؟؟؟چی مجبورت کرد ؟ رو زانو افتاد رو زمین و ادامه داد : من عاشق پدرت شدم ، عاشق مردی شدم که رسیدنمون به هم غیر ممکن بود ، تازه ۱۷سالم شده بود که با شیطنت های خاص خودم از سر زمینم یواشکی بدون اعطلاع پدر و مادرم زدم بیرون ، تمام شمال رو زیر پا گذاشتم و از لمس چیزای متفاوت حس خوبی بهم دست میداد ، توهمین رفت و آمد های یواشکی یه مرد قد بلند با هیکل ساده ای دلم و عقلم رو ربود ، کل آدم های اطراف خونه اش ازش حـرف میزدند ، یک بار از کنارم رد شد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اینجا نیاید واگر نه براتون حرف در میارن هر روز کارم شده بود کنار جوی نشستن و هربار دیدن مردی که صداش و رفتاراش رو دوست داشتم ، تا اینکه یه روز غروب با پسر عموم داوود دعوام شد ، اومد گفت میخوامت منم گفتم هیچ علاقه ای بهت ندارم باهم دعوامون شد ، از اتاقم بیرونش کردم . روز ها پشت سر هم میگذشت و اون هر روز به بهونه های مختلف بهم نزدیک میشد ، آخر یه روز کفری شدم و جلو جمع سرش داد زدم و گفتم نمیخوامت و از قصر زدم بیرون ، پدرم با سنگ دلی تمام گفت : تو باید باش ازدواج کنی و بشی ملکه ماه مخالفت کردم ولی پدرم از حرفش نگذشت و گفت حــــرف من همینه ، هیچ راهی نداشتم جز رفتن .... تو سرمای زمستان وارد حیاط پدر بزرگت شدم و به اتاق پدرت رفتم ، آروم خوابیده بود کنارش رو تخت خوابیدم و بهش سفت چسبیدم که از خواب پرید ، خیره به چشماش شدم و گفتم : من...... دقیق یادمه پیشونیم رو بوسید و گفت : میدونم گفتم چی رو میدونی ؟؟ (ادامه کامنت، پارت جبرانی خواهرام)$ $#_فرمـ:crown:ـانروای مغرور :trident_emblem: * پارت172* ★فصل دوم★ نفسش رو با حسرت بیرون داد و گفت...... واااییییییی....... ن.... من اشتباه شنیدم ؟؟؟ اره حواسم نبوده. دستم رو گذاشتم رو گوشم و نشستم ، این واقعیت نداره ، یه قدم اومد سمتم که هوداد گفت : عقب وایستا +غوغا تنها کسیه که دارم .......... دختر منه.... _(تحلیل رفته گفتم) چـــی؟ خیره به لباش ذهنم رفت به گذشته..... _بابایی عکس های قدیمی کجاست؟؟؟ +احتمالا زیر زمین باشه _نیست ، خودم رفتم کامل همه جا رو گَشتم +عکس ها میخوای چیکار ؟؟؟؟ _دنبال عکس مامانم رنگش پرید و گفت: مامانت اصلا عکس نمی گرفت دیگه درموردش حرف نزن چون خیلی بد.... چیزه.... ناراحت میشم _حس میکنم یه چیزی ازم پنهون میکنی +نه چیزی نیست ، دویدم سمتش که گفت : این.....ممنوعه بود ولی.... من به جون خریدمش لب باز کردم بگم چی که نفسش گرفت و تنهام گذاشت. \هوداد\ صداش میزدم ولی تکون نمیخورد ، اینقدر فکر کرد و به خودش فشار آورد که از بینیش و گوشش خون جاری شد.... (عزیزان میدونم کمه ، فردا برمیگردم خونه سعی میکنم جبران کنم عزیزانممممممم )$